در دل روستایی که بوی رنگ و رودخانههای زلال در هوایش پیچیده بود، رنگرز پیری زندگی میکرد که هر روز با دستان کهنه اما هنرمندش پارچهها را در رنگهای شگفتانگیز میآغشت. کارگاهش پر از خمرههای سرخ و آبی و سبز بود، و زمینش از ردپای رنگینِ دستانش نقش گرفته بود.
شبی، هنگامی که ماه در پهنهی آسمان نقرهفشان بود، شغالی گرسنه که بوی تهماندهی غذاهای رنگرز را شنیده بود، آرام و بیصدا به درون خانهی او خزید. اما در میان تاریکی و شتاب، پایش لغزید و ناگهان در یکی از خمرههای رنگ فرو افتاد!
با تقلا و هراس، خود را بیرون کشید و بر زمین افتاد. وقتی که ماه بر تنش تابید، حیرتزده شد؛ دیگر نه شغالی خاکستری بود و نه کمرنگ و معمولی. پوستش به رنگهایی درخشان آغشته شده بود، گویی که طبیعت او را دوباره آفریده باشد. آبیهای ژرف، سبزهای درخشان، قرمزهای تند و طلاییهای تابناک بر تنش میدرخشیدند.
با غروری تازه برخاست، پنجهای به خود کشید و لبخند زد:
— من دیگر یک شغال نیستم! دیگر با آن جماعت کمارزش یکی نیستم! من را طاووس زیبا بخوانید!
و با این اندیشه، پرهیاهو به سوی بیشهزار شتافت، جایی که دیگر شغالها گرد هم آمده بودند. هنگامی که به میانشان رسید، مغرورانه ایستاد و فریاد زد:
— ای شغالان بیقدر، از این پس مرا طاووس زیبا صدا کنید!
شغالها که از دیدن این همنوع رنگینپوش خود شگفتزده شده بودند، لحظهای سکوت کردند، اما ناگهان یکی از آنها خندید، سپس دیگری و دیگری… تا آنکه تمامی بیشه از خندههای تمسخرآمیزشان پر شد.
— تو طاووسی؟ مگر رنگ، پر و بال میآورد؟ مگر نقش، نغمه را میآفریند؟ تو هنوز همان شغال دیروزی، فقط با رنگی بر تن!
شغال رنگیشده که خود را در میان این موج از خنده و طعنه تنها یافت، آرامآرام به خود نگریست. آیا حقیقتاً چیزی جز رنگ در او تغییر کرده بود؟ آیا صدایش، رفتارش، روحش دگرگون شده بود؟ نه! تنها توهمی زودگذر بود که او را فریفته بود.
سرش را پایین انداخت، از شرم چشمانش را بست و آهی کشید. دانست که حقیقت از رنگی که بر تن مینشیند فراتر است، و هیچ سرابی نمیتواند گوهر درون را تغییر دهد.
با دلی شرمگین و سنگین، به تاریکی بیشه بازگشت، درحالی که دیگر حتی رنگهای درخشان بر تنش برایش جز باری مضحک نبودند.

چشمانش دریاهایی خاموشاند، پر از امواجی که زمانی خروشان بودند اما حالا در سکوتی ابدی فرو رفتهاند. چینهای صورتش، ردپای سالهایی است که بر او گذشتهاند؛ سالهایی که هر خط آن، داستانی از رنج، امید، فراق و صبوری را روایت میکند.
دستهایش را بالا گرفته، گویی چیزی را پنهان نکرده است، گویی زندگیاش را همچون کتابی گشوده پیش روی ما قرار داده است. در این خطوط درهمتنیده، در این چروکهای عمیق، تاریخِ کار، رنج و عشق نهفته است. دستی که نان را ورز داده، اشکهای کودکانش را پاک کرده، و آسمان شب را لمس کرده، اکنون همچون سندی زنده از زیستن در برابر ما ایستاده است.
چشمهایش اما، با همهی خاموشی، هنوز زندهاند. در پس این نگاهِ سنگین، نه فقط غم، بلکه چیزی عمیقتر نهفته است؛ چیزی شبیه به حکمت، شبیه به صبر، شبیه به رازی که تنها سالها و سالها زندگی کردن میتواند آن را در چشمان کسی حک کند.
او زنی است که قصهها را در خود دارد، زنی که دستانش، کلماتِ نگفتهی زمیناند، و نگاهش، رازهای پنهانِ زمان.

در پس این در کهنه، رازی نهفته است؛ رازی که در زخمهای چوبش، در فرورفتگیهایش، در ضربههای سالخوردهی حلقههای فلزیاش فریاد میزند.
زمان بر این در گذشته است، همچون سیلیای که روی چهرهی یک پیرمرد نشسته باشد، همچون ردپایی از سالها انتظار. یک در، اما نه فقط یک تکه چوب و فلز؛ بلکه نگهبانی صبور که هزاران بار صدای دستان مختلف را شنیده، اشکهای آمدنها و رفتنها را دیده، و نجواهای عاشقانه و رازهای شبانه را در دل خود نگه داشته است.
دستگیرههایش، یکی برای مردان و دیگری برای زنان، گواه روزگاری است که حیا و رسم و رسوم، مسیر زندگی را شکل میدادند. آنکه در را میکوبید، نمیدانست که شاید برای آخرین بار این خانه را میبیند. آنکه در را باز میکرد، شاید در دلش آشوبی از امید یا بیم موج میزد.
این در، نه فقط درگاهی برای عبور، بلکه دریچهای به گذشته است. به روزهایی که کودکی در آغوش مادر از پس همین در، بیرون را مینگریست. به لحظاتی که یک عاشق، هزاران بار دست به این در برد، اما ترس از رد شدن، او را وادار کرد که دست بکشد و بازگردد.
حالا، در این سکوت، این در همچنان ایستاده است. زمان از آن عبور کرده، ولی آن هنوز پابرجاست. نه برای عبور، بلکه برای حکایت کردن. اگر گوش بسپاری، صدای گذشته را خواهی شنید...

نشسته بر کنج پیادهرو، در سایهی دیوارِ آجری که ترکهایش بوی سالها تنهایی میدهد. چهرهاش پر از چینهای خاطره است، ردّ پای روزهایی که خورشیدشان بیرحمانه غروب کرد. دستانش لرزان، اما هنوز محکم، کولهای کهنه را میکاود، انگار که در آن دنبال خاطرهای دور، امیدی گمشده، یا تکهای از گذشتهی خویش میگردد.
کیسهی کنار دستش، مثل خودش خسته است، پر از چیزهایی که شاید برای دیگران بیارزش باشند، اما برای او همهی دار و ندار دنیاست. نگاهش، از پشت پلکهای سنگین و خسته، به خیابان دوخته شده؛ نگاهی که هیچ رهگذری آن را نمیبیند، اما اگر کمی دقت کنی، در عمقش، حرفهایی نهفته است که هیچ زبانی قادر به بیانش نیست.
او شاید روزی در میان ازدحام شهر، مردی محترم و پرآوازه بوده است. شاید دستانش روزگاری قلم به دست گرفته و بر صفحات سپید دنیا، سرنوشت خود را نوشته بود. اما امروز، سرنوشت همان قلم را از دستانش گرفته و در گوشهای از خیابان، در دل آجرهای بیروح، تنهاییاش را حک کرده است.
و تو ای رهگذر، که با گامهای عجولانه از کنارش عبور میکنی، لحظهای بایست! نگاهی به چشمانش بینداز، شاید در آن تصویر آیندهای را ببینی که هیچکس از آن مصون نیست. شاید این لحظه، فرصتی باشد که در شتاب روزمرگیات، کمی مهربانی را از گوشهی قلبت بیرون بیاوری و به او هدیه کنی؛ هدیهای که شاید برای تو ناچیز باشد، اما برای او بوی زندگی میدهد.

علی همیشه دوست داشت کارهای بزرگ انجام دهد. از آن بچههایی بود که دلش میخواست رئیس باشد، مخترع باشد، یا دستکم کسی که همه به او مراجعه کنند. ولی خب، او فقط یک پسر بچهی ششساله بود و فعلاً تنها کسی که میتوانست قربانی آزمایشهایش شود، برادر کوچکترش رضا بود!
یک روز، علی با دقت به موهای رضا نگاه کرد و با خودش گفت:
– این موها خیلی بلند شدهاند! چرا مامان همیشه باید ببردش آرایشگاه؟ مگر من چه چیزی از یک آرایشگر حرفهای کمتر دارم؟
رضا که با ماشینهای اسباببازش بازی میکرد، متوجه نشد که برادرش نقشهی مهمی در سر دارد. علی رفت و قیچیای را که در کشوی مامان بود، برداشت. جلوی آینه ایستاد، چند بار زبانش را از گوشهی لب بیرون آورد و قیچی را در هوا چرخاند؛ انگار که یک جراح معروف آمادهی عمل شده باشد. بعد با صدای جدی گفت:
– رضا! بیا کارت دارم!
رضا با تردید نگاهش کرد و گفت:
– چی کارم داری؟
– یه آرایش رایگان برات در نظر گرفتم!
رضا از کلمهی «رایگان» خوشش آمد. هنوز مفهوم «قربانی آزمایش شدن» را بهخوبی درک نکرده بود. نشست روی چهارپایهای که علی برایش گذاشته بود و با خوشحالی گفت:
– خب، کوتاه کن، ولی زیاد نه! مامان دعوامون میکنه.
علی لبخندی زد. اولین مشتریاش را به دست آورده بود! او استاد این کار بود! قیچی را بالا آورد، یک مشت از موهای رضا را گرفت و چـــــــــــرخ!
ناگهان سکوتی ترسناک فضا را پر کرد. قیچی از وسط یک دستهی بزرگ مو رد شده بود و حالا رضا با چشمانی گرد شده به تکهی کچلشدهی سرش خیره شده بود!
– عـــــــــلــــــــــی!!! این چیه؟ چرا اینقدر کوتاه کردی؟؟؟
علی سعی کرد اعتمادبهنفسش را حفظ کند:
– نگران نباش داداش! الان درستش میکنم!
و دوباره قیچی را به کار انداخت. اما هر چه بیشتر قیچی میزد، اوضاع بدتر میشد! حالا یک طرف سر رضا کوتاه و طرف دیگر هنوز بلند بود! علی برای حل مشکل، طرف بلند را هم زد، ولی باز هم قرینه نشد!
– عـــــــلـــــــیییییییی! مـــــامـــــــــــــان!!!!
مامان که صدای فریاد رضا را شنید، با وحشت وارد شد. صحنهای که دید، یک شاهکار هنری بود! رضا با موهای تکهپاره، اشک در چشمانش حلقه زده بود، و علی که هنوز قیچی را در دست داشت، سعی میکرد فرار کند!
مامان به رضا نگاه کرد، بعد به علی، بعد دوباره به رضا، و بالاخره گفت:
– علی!!! این چه بلاییه که سر برادرت آوردی؟؟
علی که دیگر امیدی نداشت، قیچی را پایین گذاشت و گفت:
– مامان، من فقط میخواستم یه آرایشگاه باز کنم! به نظرت مشتریهای دیگه هم میان؟
مامان دست به کمر زد و گفت:
– اوه بله! مشتری جدید خودتی! چون تا یک هفته خبری از بازی نیست!
مثبتها: علی اعتمادبهنفس خوبی برای کارهای جدید داشت و به فکر کمک به برادرش بود!
منفیها: او هنوز مفهوم آرایشگری را درست یاد نگرفته بود، قربانی انتخابیاش مناسب نبود، و البته… از مجوز رسمی مامان هم خبری نبود!