وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!
وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!

قطعه ادبی ایستاده در ساحل خاطرات با نوازشهای باد

زن در امتداد ساحل قدم برمی‌دارد، گویی در مرز میان گذشته‌ای که در افق فرو رفته و آینده‌ای که هنوز در مه پنهان است. باد گیسوانش را به بازی گرفته، گویی نجواهای دوردستی از خاطرات کهنه را با خود آورده است. نگاهش به افق دوخته شده، اما انگار در جایی دورتر از دریا و شهر، در ژرفای نادیدنی روحش سیر می‌کند.ساحل، سکوتِ دریا را در آغوش کشیده و پرندگان با بال‌هایی گسترده، گویی نغمه‌ای از آزادی را بر آسمان می‌نویسند. او، زنی در هاله‌ای از سیاهی، گام بر سنگفرش‌های سرد می‌گذارد، بی‌آنکه به عقب بنگرد.گویی در جست‌وجوی چیزی که از دست رفته، چیزی که دیگر در این شهر خاموش نیست.


مرغان دریایی، همان مسافران همیشه‌گی آسمان، در اوج رهایی پرواز می‌کنند. آن‌ها بی‌خبر از سنگینی زمین، آسمان را خانه‌ی خود کرده‌اند. شاید زن نیز آرزو دارد همچون آن‌ها سبک باشد، بی‌قید، بی‌زنجیر، اما پاهایش هنوز بر سنگفرش سخت واقعیت گام برمی‌دارند.امواج، بی‌قرار خود را به ساحل می‌کوبند، گویی قصه‌ای ناگفته را بازگو می‌کنند. نیمکت‌های خالی، همان رازهای دیرینه‌ای را در سینه دارند که رهگذران بی‌نام‌ونشان بر آنها رها کرده‌اند. مردمان دوردست، به هیئت سایه‌هایی محو، در امتداد آب و آسمان در هم تنیده‌اند، اما او تنهاست.


دریا، درخشان و نقره‌ای، زیر تابش نور، همچون خاطره‌ای دوردست می‌درخشد. انگار که حرف‌هایی ناگفته در تلاطم موج‌هایش پنهان کرده باشد. ساحل، جایی که زمین و آب به هم می‌رسند، همچون مرزی میان گذشته و آینده است. او در این میان ایستاده، در لحظه‌ای که شاید تنها به خودش تعلق دارد.باد، دریا، پرندگان، همه در حرکت‌اند، اما زن در سکوتی سنگین غرق شده است. آیا او خاطراتی را با خود حمل می‌کند که مانند مرغان دریایی، همیشه در پروازند؟ یا شاید در جستجوی حقیقتی است که در عمق امواج پنهان شده است؟ تنها او می‌داند. یا شاید حتی او هم نمی‌داند.


در نگاهش، قصه‌ای نهفته است که هیچ کلمه‌ای توان گفتنش را ندارد. شاید خاطراتی که در هیاهوی باد گم شده‌اند، شاید عشقی که در پیچ‌وخم کوچه‌های این شهر سنگی جا مانده است. هر قدمش، ضربانی از یک گذشته‌ی بی‌بازگشت است، هر نسیم، زمزمه‌ای از وداعی بی‌پایان.و پرندگان، در اوج پروازشان، آیا پیام‌آور امیدند یا خاطره‌ای از رهایی‌ای که دیگر در دسترس نیست؟

قطعه ادبی دیواری خاموش اما سخنگو

در گوشه‌ای از خیابان، دیواری خاموش اما سخنگو، قصه‌ای جاودان از عشق و خاطره را روایت می‌کند. پیرزنی با گام‌های آهسته، عصای زمان را بر زمین می‌کوبد، چشمانش در قاب خاطراتی دور غرق شده است. باران ریز و نم‌نم، همچون نوازش‌های دستی مهربان، روی چهره‌اش می‌نشیند.

در برابرش، تصویر مردی در دل دیوار، که چهره‌اش چین‌های زندگی را به یادگار دارد، از پس سال‌ها و فاصله‌ها، دستی مهربان پیش آورده است. او گل سرخی را که به زحمت از میان سنگینی سایه‌های گذشته شکفته، به سوی پیرزن هدیه می‌کند. گل سرخی که رنگ آن از میان دریای سیاه و سفید خاطرات می‌درخشد، نشانی از عشقی است که نه مرگ توانسته آن را خاموش کند، نه گذر زمان توان فرسودنش را داشته است.

پیرزن دستش را دراز می‌کند، انگار که هنوز گرمای دستان مرد را حس می‌کند، انگار که هنوز در قلبش زنده است، هنوز هم همان نگاه آشنا را دارد. این دیدار، مرز واقعیت و خیال را در هم می‌شکند. دیوار دیگر تنها دیوار نیست، خیابان دیگر تنها خیابان نیست. اینجا نقطه تلاقی گذشته و حال است، جایی که عشق در میان خطوطی از رنگ و سایه به جاودانگی رسیده است.

قطرات باران روی سطح خیابان می‌چکند، زمین از اشک‌های آسمان خیس است، و در دل این منظره، لحظه‌ای جاودانه شکل می‌گیرد؛ لحظه‌ای که نشان می‌دهد عشق، حتی اگر جسم‌ها را از هم جدا کند، در قلب‌ها زنده می‌ماند، در خاطره‌ها نفس می‌کشد، و در هر گوشه‌ای از این جهان، نشانه‌ای از حضورش را به جا می‌گذارد.

قطعه ادبی کشوی خاطرات

کشوی خاطرات

کشو را باز می‌کنم و بارانی از خاطرات روی دستانم فرو می‌ریزد. عکس‌ها، لحظه‌هایی یخ‌زده در قاب‌های کوچک، با لبخندهایی که هنوز هم می‌توانم صدای خنده‌هایشان را بشنوم. انگار گذشته در این کشو جا خوش کرده، در میان عطر چوب کهنه و سکوتی که گاهی زمزمه‌ای از دیروز در آن جاری می‌شود.

دستم را میان عکس‌ها فرو می‌برم. انگشتانم روی حاشیه‌ی سفیدشان سر می‌خورد. چقدر لطیف، چقدر زنده! هر عکس، قصه‌ای را در دل خود نگه داشته؛ قصه‌هایی که شاید سال‌ها به آن‌ها نگاه نکرده‌ام، اما هرگز از یادشان نبرده‌ام.

عکسی را بیرون می‌کشم؛ تصویر باغی آفتاب‌خورده، گلدان‌های شمعدانی روی نرده‌ها، و کودکی که با چشمانی پر از شیطنت به دوربین زل زده. قلبم فشرده می‌شود. بوی نان تازه‌ی مادربزرگ را به یاد می‌آورم، گرمای آغوشی که دیگر نیست، خنده‌هایی که در باد گم شده‌اند. این عکس، تکه‌ای از بهشتِ گمشده‌ی من است.

عکس دیگری را برمی‌دارم؛ تصویری از جاده‌ای مه‌آلود، شاید همان جاده‌ای که سال‌ها پیش در آن، کسی برای همیشه رفت. عکسی که بوی دلتنگی می‌دهد. انگار هنوز صدای قدم‌هایش در میان این مه محو نشده. دستم را روی تصویر می‌کشم، انگار که بخواهم لمسش کنم، اما فقط سکوت نصیبم می‌شود.

در میان این همه تصویر، چهره‌هایی را می‌بینم که زمانی برایم جهان بودند. دوستانی که دیگر نیستند، خنده‌هایی که در عکس‌ها جا مانده‌اند، عشقی که شاید در جایی از مسیر گم شده باشد.

کشو را می‌بندم، اما خاطرات بسته نمی‌شوند. آن‌ها هنوز در ذهنم زنده‌اند، در گوشه‌ای از قلبم زمزمه می‌کنند، در شب‌هایی که دلتنگی بی‌اجازه سراغم می‌آید. عکس‌ها فقط کاغذهای رنگی نیستند؛ آن‌ها دریچه‌هایی به دنیای گذشته‌اند، به لحظه‌هایی که هرگز بازنمی‌گردند، اما همیشه در قلبمان زنده خواهند ماند.