شهید عشق
شب، آرام و سنگین بر شهر سایه افکنده بود، اما در دل او توفانی میوزید که هیچگاه فروکش نکرده بود. مردی که سالها پیش، دلش را به دختری سپرده بود که هیچگاه از آنِ او نشد. سالها گذشته بود، اما زخمش هنوز تازه بود، آنقدر که گویی همین دیروز قلبش را از سینه بیرون کشیده و زیر پا له کردهاند.
آن شب را هنوز به یاد دارد؛ شب عروسی او. همان شبی که ایستاد در سایهای دور، میان جمعیت گم شد، اما چشمانش تنها بر او بود. لباس سپید بر تن داشت، با لبخندی که به دیگری هدیه شده بود. و او؟ او ایستاده بود، خاموش، بیصدا، در حال تماشای رؤیایی که هرگز برایش محقق نشد. هیچ فریادی نزد، هیچ دستی برای بردنش دراز نکرد، هیچ حرفی از دل سوختهاش نزد. فقط نگاه کرد... و سوخت.
از آن شب به بعد، دیگر هیچکس برایش مثل او نبود. هیچ نگاهی، هیچ خندهای، هیچ چهرهای، هیچ دستی، هیچ صدایی. نه که نخواسته باشد فراموش کند، نه که تلاش نکرده باشد زندگی را به روال عادیش برگرداند، اما قلب، فرمان نمیبرد. سالها آمدند و رفتند، زندگی مسیر خودش را پیمود، اما زخم، کهنه شد، نه که از بین برود، بلکه عمیقتر و بیصداتر.
دیگر حتی تصویرش در ذهنش محو شده بود. اگر کسی از او میپرسید که چهرهاش چگونه بود، نمیتوانست توصیفش کند. اما اگر روزی، در میان این جمعیت بیشمار، در کوچهای باریک، یا در بازتاب یک نگاه، او را ببیند، بیشک خواهد شناخت. قلبش دوباره همان خواهد شد که سالها پیش بود، تپشی تند، بیاختیار، تا مرز ایستادن. اما او دعا میکند که هرگز این اتفاق نیفتد. دعا میکند که این زخم دوباره باز نشود، که اشکهای بیامان دوباره جاری نشوند، که قلبش به همان شکستگیِ ساکت قناعت کند.
زندگی، همیشه قویتر از عشقش بود. هیچگاه نتوانست آنطور که باید برای عشقش بجنگد. و حالا، اگر امیدی دارد، نه در این دنیا، بلکه در آن دنیاست. شاید اگر خدا بخواهد، آنجا در بهشت، او را بیابد. شاید آنجا هیچ دینی به هیچکس نداشته باشند، شاید آنجا عشقش بیمزد و منت به او بازگردد.
او در این دنیا شهید عشق شد، اما آرزو دارد که در آن دنیا، نه یک شهید، که یک عاشق خوشبخت باشد. و به رحمت خدا امیدوار است، همان خدایی که قلبهای عاشق را در نهایت به آرامش میرساند.