در دل تاریکی آسمان، میان سایههای مرموزی که در باد میرقصند، زنی سوار بر اسبی باشکوه، همچون الههای از جنس شب، به پیش میتازد. چشمانش بسته است، اما گویی تمام جهان را درک میکند. گیسوان بلندش، بافته و همآهنگ با یال پرغرور اسب، نشانی از پیوندی عمیق میان انسان و طبیعت است.
اسب، سیاه و پرابهت، قدرت و آزادی را در هر حرکتش به نمایش میگذارد. هالهای از شکوه در پیرامونش موج میزند، گویی که از دل تاریخ و افسانهها بیرون آمده است. زین و یراقِ حکاکیشدهاش، نشان از نجابتی دارد که در رگهایش جاری است.
زن، سوار بر این همراه وفادار، گویی از جنس رؤیاهاست. در سکوتی پرصلابت، با چشمانی بسته اما دلی بیدار، لحظهای را در آغوش کشیده که مرز میان واقعیت و خیال را در هم میشکند. او نه تنها سوارکار است، بلکه ارباب باد و شب است، حاکم بیکرانِ جادههایی که در سایهها محو میشوند.
در این قاب جاودانه، اسب و سوار، یکی شدهاند؛ نفسی مشترک، روحی واحد. این لحظه، نه از آنِ دیروز است، نه فردا؛ اینجا، تنها اکنون معنا دارد، اکنونی که در میان سیاهی و شکوه، به ابدیت پیوسته است.