روباه، با آن دم پُرپشت و چشمان زیرکش، زیر درخت قدیمی بلوط لم داده بود و با لحنی که انگار همین حالا از جلسهای مهم با وزیران جنگل بیرون آمده، گفت:
— خبر مهم را شنیدهاید؟
خروس، که همیشه در برابر حیلههای روباه یک قدم جلوتر بود، ابرویی بالا انداخت و با طمأنینه گفت:
— نه، اما شک ندارم خبری است که فقط به نفع جنابعالی تمام میشود!
روباه دستی به سبیلهای خیالیاش کشید و با آبوتاب گفت:
— چه حرفها! این بار ماجرا فرق دارد. تمام حیوانات جنگل پس از سالها نزاع، مشورت کردهاند و تصمیم گرفتهاند که از این به بعد با هم دوست باشند. امروز را هم روز عید آشتیکنان نامیدهاند! دیگر دشمنیای در کار نیست. بیا پایین، تا جشن را با هم شروع کنیم!
مرغها که در شاخههای بالایی درخت، دور خروس حلقه زده بودند، با هم پچپچ کردند:
— نکند راست بگوید؟
— مگر میشود روباه و دوستی؟!
اما خروس بیاعتنا به روباه، ناگهان سرش را بالا گرفت، چشمهایش را تنگ کرد و با هیجان گفت:
— اوه، شگفتا! آنطرف را نگاه کن!
روباه، که یک عمر کارش فریب دادن دیگران بود، در یک لحظه فریب خورد و سرش را با وحشت چرخاند.
— چی شده؟ چه خبر است؟
خروس با لبخندی مرموز گفت:
— دو سگ شکاری دارند از آن طرف به اینسو میآیند. به نظر خیلی خوشحالند، لابد آمدهاند در جشن آشتیکنان شرکت کنند!
رنگ از روی روباه پرید، دمش را مثل تازیانهای در هوا تکان داد و با سرعتی که باد را هم شرمنده میکرد، پا به فرار گذاشت.
مرغها با تعجب داد زدند:
— کجا میروی؟ مگر نگفتی امروز روز صلح و دوستی است؟
روباه از وسط خارزار، با نفسنفسزنان جواب داد:
— راستش را بخواهید... شاید سگها هنوز این خبر را نشنیده باشند!
و دیگر چیزی از او دیده نشد، جز دمی که لابهلای بوتهها ناپدید شد.
خروس خندید، بالهایش را تکان داد و به مرغها گفت:
— این هم از عید آشتیکنان روباهها!
در این تصویر، شاخهها همچون دستهای خشکشدهی زمان، او را در آغوش گرفتهاند؛ اما تا کِی؟ آیا این آخرین نقطهی تعادل است؟ لحظهای پیش از سقوط؟ یا شاید او مدتیست که تسلیم شده، بیهیچ تقلایی برای بازگشت؟
کمی آنسوتر، برگی در هوا رها شده، در همان مسیری که شاید مرد هم بهزودی قدم خواهد گذاشت. برگ، جدا شده از درخت، همانطور که انسان، جدا شده از زندگی. سرنوشت آن دو یکیست: سقوط، فراموشی، و یکی شدن با خاک.
این تصویر، چکیدهای از زندگیست؛ روزی در اوج، روزی در سقوط. گاهی میجنگیم، گاهی فقط تسلیم میشویم. و در نهایت، درخت، زمان، و سکوت، همه نظارهگرند، بیآنکه دست یاری به سویمان دراز کنند.
آیا این مرد میافتد؟ یا شاید از مدتها پیش سقوط کرده، فقط هنوز به زمین نرسیده است؟
در دل بیشه زاری سرسبز، موشی خاکستری با چشمانی درخشان از اشتیاق، هر شب به ستارگان خیره میشد. بالهای نامرئی باد، پرندگان را میربود و او را با رشکِی سوزان تنها میگذاشت. "چرا من محکوم به خزیدنم؟" زمزمه میکرد، در حالی که پنجه های ظریفش گل ولایِ زمین را زیرورو میکرد. غذای شبانه اش—دانه های کهنه—در گلویش گیر میکرد، گویی زمین به ریشخند میگفت: "این تقدیر توست."
روزی، بوی گوشتِ تازه مشامش را نوازش داد. از لابه لای علفها خزید و صحنهای دید که نفساش را بند آورد: عقابی شکوهمند با بالهایی چون ابرهای توفانی، پنجه هایش را در پیکرِ خرگوشی بیجان فروبرده بود. موش، لرزان از ترس و هیجان، به خود نهیب زد: "امشب... یا هرگز!" با حرکتی مارگونه، بیصدا به پای عقاب چسبید. پرنده ی شکارچی، حتی تکان نخورد—گویی موش در نظرش ذره ای بیش نبود.
با اولین ضربه بالهای عقاب، دنیا در نظر موش وارونه شد. زمین دورتر میشد، باد در گوشهایش زوزه میکشید، و قلبش چنان میتپید که گویی میخواست از سینه بیرون جهد. ابرها به صورتش میخوردند، اما به جای خنکای بهشت، تهوعی فلج کننده وجودش را فراگرفت.
"پایین... باید پایین بروم!" فریاد زد، اما صدایش در غرش باد گم شد. غذای معده اش—دانه های تلخ— را به ابرها پس داد، گویی آسمان هم طعم فریب را پس میزد.
ناگهان، پنجه های عقاب از هم گشوده شد. موش—این قربانیِ ناخوانده آسمان—مانند سنگی به زمین سقوط کرد. صدای خشکِ شکستن استخوانها، آواز مرگش بود. نیمه جان، آخرین تصویرش ماری بود که با حرکتی شیطانی نزدیک میشد.
"کاش..." نجوا کرد، اما زبانش از درد یخ زده بود.
دندانهای سرد مار، آخرین درسی بود که زندگی به او میداد: "آنکه از آسمانِ دیگری دزدی کند، در خاکِ خود به خاک سپرده میشود."
**پایان**
**درسهای اخلاقی و عقلی:**
۱. **خطراتِ اشتیاقِ کور:** اشتیاق موش به پرواز، نمادِ تمایلِ انسان به نادیده گرفتن محدودیتهای ذاتی خویش است. گاه، آرزوها چون مارّی هستند که از درون میجوند.
۲. **تفاوتِ جسارت و بیخردی:** جسارتِ بیپشتوانه خرد، نه قهرمانی که خودویرانگری است. موش، قربانیِ توهمِ "همه چیز ممکن است" شد.
۳. **قیمتِ حسادت:** رشک بر داشته های دیگران، چشمان را بر ارزشهای خودی میبندد. موش، امنیتِ لانه اش را فراموش کرد تا به سرابی در آسمان برسد.
۴. **تعادل در طبیعت:** مار در پایان داستان، یادآورِ قانونِ نانوشته طبیعت است— هر موجودی جایگاه خود را دارد، و تلاش برای گریز از این نظم، مجازاتی تلخ میآفریند.
زن در امتداد ساحل قدم برمیدارد، گویی در مرز میان گذشتهای که در افق فرو رفته و آیندهای که هنوز در مه پنهان است. باد گیسوانش را به بازی گرفته، گویی نجواهای دوردستی از خاطرات کهنه را با خود آورده است. نگاهش به افق دوخته شده، اما انگار در جایی دورتر از دریا و شهر، در ژرفای نادیدنی روحش سیر میکند.ساحل، سکوتِ دریا را در آغوش کشیده و پرندگان با بالهایی گسترده، گویی نغمهای از آزادی را بر آسمان مینویسند. او، زنی در هالهای از سیاهی، گام بر سنگفرشهای سرد میگذارد، بیآنکه به عقب بنگرد.گویی در جستوجوی چیزی که از دست رفته، چیزی که دیگر در این شهر خاموش نیست.
مرغان دریایی، همان مسافران همیشهگی آسمان، در اوج رهایی پرواز میکنند. آنها بیخبر از سنگینی زمین، آسمان را خانهی خود کردهاند. شاید زن نیز آرزو دارد همچون آنها سبک باشد، بیقید، بیزنجیر، اما پاهایش هنوز بر سنگفرش سخت واقعیت گام برمیدارند.امواج، بیقرار خود را به ساحل میکوبند، گویی قصهای ناگفته را بازگو میکنند. نیمکتهای خالی، همان رازهای دیرینهای را در سینه دارند که رهگذران بینامونشان بر آنها رها کردهاند. مردمان دوردست، به هیئت سایههایی محو، در امتداد آب و آسمان در هم تنیدهاند، اما او تنهاست.
دریا، درخشان و نقرهای، زیر تابش نور، همچون خاطرهای دوردست میدرخشد. انگار که حرفهایی ناگفته در تلاطم موجهایش پنهان کرده باشد. ساحل، جایی که زمین و آب به هم میرسند، همچون مرزی میان گذشته و آینده است. او در این میان ایستاده، در لحظهای که شاید تنها به خودش تعلق دارد.باد، دریا، پرندگان، همه در حرکتاند، اما زن در سکوتی سنگین غرق شده است. آیا او خاطراتی را با خود حمل میکند که مانند مرغان دریایی، همیشه در پروازند؟ یا شاید در جستجوی حقیقتی است که در عمق امواج پنهان شده است؟ تنها او میداند. یا شاید حتی او هم نمیداند.
در نگاهش، قصهای نهفته است که هیچ کلمهای توان گفتنش را ندارد. شاید خاطراتی که در هیاهوی باد گم شدهاند، شاید عشقی که در پیچوخم کوچههای این شهر سنگی جا مانده است. هر قدمش، ضربانی از یک گذشتهی بیبازگشت است، هر نسیم، زمزمهای از وداعی بیپایان.و پرندگان، در اوج پروازشان، آیا پیامآور امیدند یا خاطرهای از رهاییای که دیگر در دسترس نیست؟
شهید عشق
شب، آرام و سنگین بر شهر سایه افکنده بود، اما در دل او توفانی میوزید که هیچگاه فروکش نکرده بود. مردی که سالها پیش، دلش را به دختری سپرده بود که هیچگاه از آنِ او نشد. سالها گذشته بود، اما زخمش هنوز تازه بود، آنقدر که گویی همین دیروز قلبش را از سینه بیرون کشیده و زیر پا له کردهاند.
آن شب را هنوز به یاد دارد؛ شب عروسی او. همان شبی که ایستاد در سایهای دور، میان جمعیت گم شد، اما چشمانش تنها بر او بود. لباس سپید بر تن داشت، با لبخندی که به دیگری هدیه شده بود. و او؟ او ایستاده بود، خاموش، بیصدا، در حال تماشای رؤیایی که هرگز برایش محقق نشد. هیچ فریادی نزد، هیچ دستی برای بردنش دراز نکرد، هیچ حرفی از دل سوختهاش نزد. فقط نگاه کرد... و سوخت.
از آن شب به بعد، دیگر هیچکس برایش مثل او نبود. هیچ نگاهی، هیچ خندهای، هیچ چهرهای، هیچ دستی، هیچ صدایی. نه که نخواسته باشد فراموش کند، نه که تلاش نکرده باشد زندگی را به روال عادیش برگرداند، اما قلب، فرمان نمیبرد. سالها آمدند و رفتند، زندگی مسیر خودش را پیمود، اما زخم، کهنه شد، نه که از بین برود، بلکه عمیقتر و بیصداتر.
دیگر حتی تصویرش در ذهنش محو شده بود. اگر کسی از او میپرسید که چهرهاش چگونه بود، نمیتوانست توصیفش کند. اما اگر روزی، در میان این جمعیت بیشمار، در کوچهای باریک، یا در بازتاب یک نگاه، او را ببیند، بیشک خواهد شناخت. قلبش دوباره همان خواهد شد که سالها پیش بود، تپشی تند، بیاختیار، تا مرز ایستادن. اما او دعا میکند که هرگز این اتفاق نیفتد. دعا میکند که این زخم دوباره باز نشود، که اشکهای بیامان دوباره جاری نشوند، که قلبش به همان شکستگیِ ساکت قناعت کند.
زندگی، همیشه قویتر از عشقش بود. هیچگاه نتوانست آنطور که باید برای عشقش بجنگد. و حالا، اگر امیدی دارد، نه در این دنیا، بلکه در آن دنیاست. شاید اگر خدا بخواهد، آنجا در بهشت، او را بیابد. شاید آنجا هیچ دینی به هیچکس نداشته باشند، شاید آنجا عشقش بیمزد و منت به او بازگردد.
او در این دنیا شهید عشق شد، اما آرزو دارد که در آن دنیا، نه یک شهید، که یک عاشق خوشبخت باشد. و به رحمت خدا امیدوار است، همان خدایی که قلبهای عاشق را در نهایت به آرامش میرساند.