وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!
وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!

قطعه ادبی نجوای عشق در روشنایی شمع

در دلِ شب، میان نرمی نورهای لرزانِ شمع‌های روی میز، دو نگاه در هم گره خورده‌اند. نگاه‌هایی که نه نیازی به واژه دارند و نه صبوریِ شنیدن‌شان را.

دستان‌شان، چون دو رود که دریا را جستجو می‌کنند، آرام و بی‌قرار در هم تنیده شده‌اند. نوای لطیف عشق در فضای نیمه‌تاریک رستوران جریان دارد؛ جایی که صدای تپش قلب‌ها از هر موسیقی‌ای خوش‌تر به گوش می‌رسد.

او، با چشمانی که گویی رازهای شب را در خود پنهان کرده‌اند، لبخند می‌زند. لبخندی که تلخی‌های جهان را به فراموشی می‌سپارد. مرد، با چهره‌ای آرام و دلگرم، دستان زن را در میان دستانش می‌فشارد؛ انگار می‌خواهد لحظه را در چنگ بگیرد، نگذارد که عشق در میان ثانیه‌ها گم شود.

بیرون از این قاب عاشقانه، جهان در غوغای خود غرق است، اما در اینجا، در میان سایه‌روشنِ عشق، تنها چیزی که معنا دارد، حضورِ آن‌هاست. دو روح، در نقطه‌ای از زمان، که برای همیشه در خاطرشان جاودان خواهد ماند.

قطعه ادبی کشوی خاطرات

کشوی خاطرات

کشو را باز می‌کنم و بارانی از خاطرات روی دستانم فرو می‌ریزد. عکس‌ها، لحظه‌هایی یخ‌زده در قاب‌های کوچک، با لبخندهایی که هنوز هم می‌توانم صدای خنده‌هایشان را بشنوم. انگار گذشته در این کشو جا خوش کرده، در میان عطر چوب کهنه و سکوتی که گاهی زمزمه‌ای از دیروز در آن جاری می‌شود.

دستم را میان عکس‌ها فرو می‌برم. انگشتانم روی حاشیه‌ی سفیدشان سر می‌خورد. چقدر لطیف، چقدر زنده! هر عکس، قصه‌ای را در دل خود نگه داشته؛ قصه‌هایی که شاید سال‌ها به آن‌ها نگاه نکرده‌ام، اما هرگز از یادشان نبرده‌ام.

عکسی را بیرون می‌کشم؛ تصویر باغی آفتاب‌خورده، گلدان‌های شمعدانی روی نرده‌ها، و کودکی که با چشمانی پر از شیطنت به دوربین زل زده. قلبم فشرده می‌شود. بوی نان تازه‌ی مادربزرگ را به یاد می‌آورم، گرمای آغوشی که دیگر نیست، خنده‌هایی که در باد گم شده‌اند. این عکس، تکه‌ای از بهشتِ گمشده‌ی من است.

عکس دیگری را برمی‌دارم؛ تصویری از جاده‌ای مه‌آلود، شاید همان جاده‌ای که سال‌ها پیش در آن، کسی برای همیشه رفت. عکسی که بوی دلتنگی می‌دهد. انگار هنوز صدای قدم‌هایش در میان این مه محو نشده. دستم را روی تصویر می‌کشم، انگار که بخواهم لمسش کنم، اما فقط سکوت نصیبم می‌شود.

در میان این همه تصویر، چهره‌هایی را می‌بینم که زمانی برایم جهان بودند. دوستانی که دیگر نیستند، خنده‌هایی که در عکس‌ها جا مانده‌اند، عشقی که شاید در جایی از مسیر گم شده باشد.

کشو را می‌بندم، اما خاطرات بسته نمی‌شوند. آن‌ها هنوز در ذهنم زنده‌اند، در گوشه‌ای از قلبم زمزمه می‌کنند، در شب‌هایی که دلتنگی بی‌اجازه سراغم می‌آید. عکس‌ها فقط کاغذهای رنگی نیستند؛ آن‌ها دریچه‌هایی به دنیای گذشته‌اند، به لحظه‌هایی که هرگز بازنمی‌گردند، اما همیشه در قلبمان زنده خواهند ماند.