ای تنهاترین اشک در تاریکیها
بر چشمانم بدرخش که محتاج نورم
برق تو بر چشمانم چهره ام را زیبا میکند
در خلوتِ شب، صدای قلبم همچون نغمهای بیپایان تو را میخواند
هر زنگِ باران، یادآور حضورت در دلِ زمان میشود
بسان جویباری ملایم، خاطراتت در وجودم جاریست
هر لحظه، آینهای است که چهرهٔ وفاداری تو را به تصویر میکشد
در هر تاریکی، نور تو چون فانوسی راهنما میدرخشد
آسمانِ بیکران، در نگاهت حکایتی از عشق سروده میشود
هر قطره از اشکم، پژواکی از لبخند تو در عالمِ سکوت است
با هر برکهی ناله، یادِ تو چون گلی در دلِ شب شکوفا میشود
دلِ من در هر لحظه، به سوی نورِ تو و صفای بیپایان میتپد
در سایههای پنهانِ سرگذشت، آوای تو همواره جویای گوش من است
مهر تو، همچون بوی خوشِ گل، فضای جانم را معطر میکند
در رهِ پر پیچ و خمِ انتظار، هر قدمم نشانی از امید است
به هر نسیم، بوسهای از یادِ تو نازل و دلنواز میشود
زیر سقفِ خیال، عشق تو چون شمعی زنده، به راه روشنایی میافکند
روحم در هر نگاه، چراغی از وفای تو به تندیس جان بدل میشود
آینهی دل، تصویرِ تو را با نقشهای عشق و امید میآراید
هر لحظه، بیداری از خوابِ تنهایی، یادِ حضور گرم توست
با گذرِ زمان، تنها تو به اندازهی هزار خورشید، زندگی را روشن میسازی
در شبهای بیپایان، خیالِ تو چون نوری درخشان در دلِ ظلمت میدرخشد
و در این آسمانِ بیانتها، ما دو عاشق، سرودی جاودانه از عشق میسراییم