در سکوت خیابانهای خیس، آن خانهای که نورهای زرد و گرمش در دل تاریکی میدرخشند، همچون خاطرهای دور، در قاب شب ایستاده است. انگار در پس پنجرههایش، رازهایی نهفتهاند، نجواهایی که در لابهلای پردههای نیمهباز گم شدهاند. باران آهسته میبارد، خیابان براق و مرطوب است، و درختان بیبرگ، سایههایی لرزان بر دیوارها افکندهاند.
خانهای که گویی در آغوش شب، قصههای قدیمی را مرور میکند. شاید درونش کسی پشت پیانویی نشسته، نتهای ملایم و محزونش را در سکوت شب رها میکند. شاید کسی پشت میزی، با فنجانی چای، چشم به قطرات باران دوخته و به خاطراتی فکر میکند که دیگر بازنخواهند گشت.
پنجرهها، قابهایی از زندگیاند. مردمانی که پشت آنها نشستهاند، هرکدام دنیایی از احساسات و سرگذشتها را در دل دارند. خانهای که در آن نور و گرماست، اما در دل شب، تنهایی همچنان زمزمه میکند.
آیا این خانه برای کسی، وطن است؟ یا تنها یک خاطرهی دور، در میان باران و تاریکی؟
پشت پنجرهای بزرگ، مردی نشسته است؛ در سکوتی سنگین که تنها صدای موجهای دریا آن را میشکند. نور زردرنگ چراغ مطالعه، سایهای از او بر روی میز چوبی نقش بسته است، در حالی که دستانش بر روی کاغذهای پراکنده بیحرکت ماندهاند.
چشمهایش، که در تاریکی اتاق محو شدهاند، به افق دوخته شدهاند، گویی در جستجوی چیزی فراتر از آبهای آرام، چیزی که شاید سالها پیش در آن سوی دریاها از دست داده باشد.
دریا، آبی و خاموش، زیر نور کمرنگ غروب، تصویری از یک خاطرهی دور را تداعی میکند. نسیم شبانه پردهها را آرام تکان میدهد، اما او همچنان بیحرکت نشسته است؛ غرق در فکرهایی که نه نوشته شدهاند و نه گفته شدهاند.
تنهایی در این قاب، نفس میکشد. انگار که این صحنه از جهان واقعی جدا شده و در مرز بین گذشته و آینده معلق مانده است. شاید منتظر کسی است، شاید درگیر خاطرهای که نمیتوان فراموش کرد، یا شاید تنها با خودش در سکوت گفتوگو میکند.
زمان در این لحظه کش میآید، درست مانند صدای دوردست موجهایی که روی صخرهها میشکنند. پردهی شب آرام آرام پایین میآید، اما مرد هنوز همانجا نشسته است، رو به دریا، رو به چیزی که فقط خودش میداند...

رویای روزهای دور، در پیچوخم چینهای صورتش گم شده است. چشمهایی که روزگاری برق امید در آنها میدرخشید، حالا در مهِ خاطرات دور محو شدهاند. زن، در سایهای از سکوت نشسته، سیگاری میان انگشتانش، شاید برای لحظهای فراموشی، شاید برای غرق شدن در دنیای خاطراتی که دیگر رنگی ندارند.
بساط کوچکش، پر از جعبههای کوچک و رنگپریده، تنها سرمایهای است که از دنیا برایش مانده. انگار هر بستهی سیگار، قصهای از زندگیاش را در خود جای داده است؛ قصهی روزهایی که روزگار مهربانتر بود، دستانی که هنوز قدرت آغوش گرفتن داشتند، و لبخندی که بیمنت روی صورتش شکفته میشد.
در میان هیاهوی خیابان، انگار او به جهانی دیگر تعلق دارد. مردمی میآیند و میروند، برخی نگاهی بیتفاوت به بساطش میاندازند، برخی از کنارش عبور میکنند، گویی وجود ندارد. اما او هست، نفس میکشد، انتظار میکشد. شاید نه برای مشتری، بلکه برای لحظهای که کسی در نگاهش چیزی بیش از یک فروشندهی خسته ببیند؛ زنی که هزاران داستان ناگفته در چروکهای دستانش نهفته است.
سیگار میان انگشتانش آرام میسوزد، مثل سالهایی که بیصدا در آتش زمان خاکستر شدند. اما او هنوز اینجاست. هنوز ایستاده، هنوز زنده، هرچند در حصار خاطرات و نگاههای خسته.

کوه آرزوها: سفرِ ترس و روشنایی*
در دلِ کوهستانهای سربه فلککشیده، جایی که ابرها با قلهها درآمیختهاند، رازهایی نهفته است که تنها دلهای بیآلایش قادر به درکشان هستند. این داستان، حکایت مردی است که گذشت را به چنگالِ ترس گره زد و از دلِ تاریکیها، روشنایی جاودان را به سوغات آورد.
**فصل یک: نجات در باتلاق**
در روزگاری دور، روستای کوچکی در حصار کوههای بلند، آشیانه داشت. مردی جوان به نام «آریان» که تیر و کمانش را بر دوش افکنده بود، برای شکار به دامان کوهستان پا نهاد. ناگاه در میانه راه، نالههای محو انسانی به گوشش رسید. در دلِ باتلاقی خوفناک، پیرمردی فرورفته بود که دستانش بی اختیار به سوی آسمان دراز شده بود. بیدرنگ، بیآنکه به خطرِ خویش بیندیشد، شاخهای بلند را به سوی او گرفتار کرد و با نیروی تمام، او را از کامِ مرگ رهانید.
پیرمرد، چهرهای آکنده از حکمت داشت و چشمانش چون دو ستاره درخشید: «پاداشِ این نیکیت را چه خواهی؟»
آریان سر تکان داد: «نیازی به پاداش نیست. انسانیتم مرا فراخواند.»
لبخندی رازآلود بر لبان پیرمرد نشست: «تو که بیچشمداشت، جانم را نجات دادی، اکنون رازی را با تو درمیان میگذارم که سرنوشتت را دگرگون خواهد کرد...»
**فصل دوم: راز کوهِ افسانه**
پیرمرد از کوهی سخن گفت به نام *قله آرزوها*؛ جایی که فرشتهای اسطورهای، در ازای گذشتی بزرگ، آرزوهای مراجعانش را برآورده میکند. آریان، با قلبی آکنده از امید و ترس، پس از بدرقه خانواده، سفری دشوار را به سوی آن کوه آغاز کرد. گذر از درههای پرتگاه، شبهای سرد زیر نور ماه، و روزهای سوزان، ارادهای فولادین میطلبید.
سرانجام، در شبی مهتابی، بر فراز قله، موجودی رویایی پدیدار شد. فرشته، با بالهایی از نور و چهرهای که زیباییاش نفس را در سینه حبس میکرد، خطاب به آریان گفت: «هرآنچه میخواهی آرزو کن، اما بدان شرطی بزرگ در میان است...»
**فصل سوم: شرطِ جاودانگی**
فرشته ادامه داد: «برای رسیدن به آرزوها، باید از بزرگترین ترسِ خویش بگذری. تنها در این صورت است که زندگیات سرشار از شکوه خواهد شد.»
آریان، که مرگ را تنها هراسِ راستین خود میدانست، با جانی لرزان پرسید: «شرط چیست؟»
فرشته دستی به سوی پرتگاهی عمیق گرفت: «با مرگ روبرو شو! خود را به ژرفای این دره بسپار. اگر جانسپردن را پذیرفتی، تو را زنده خواهم کرد و آرزوهایت را براورده خواهم ساخت.»
**فصل چهارم: پرتگاهِ ایمان**
آریان بر لبه پرتگاه ایستاد. باد، موهایش را به بازی گرفته بود و قلبش همچون پرندهای در قفس میتپید. خاطراتِ زندگیاش—از خندههای کودکانه فرزندانش تا گرمای دستان همسر—در برابر چشمانش رژه رفتند. اشک بر گونه هایش لغزید، اما در عمق وجودش، جرقه های امید زبانه میکشید. با فریادی بلند، خود را به تاریکیِ دره سپرد.
سقوط... سکوتی مرگبار... و سپس، در آخرین لحظات، بالهای نورانی فرشته او را در آغوش کشید. آریان، که نفسش بند آمده بود، بر فراز قله قرار گرفت. فرشته زمزمه کرد: «آزمونِ بزرگِ گذشت را با سربلندی پشت سر نهادی. اکنون، آرزوهایت نهالهایی خواهند شد که در باغِ تقدیرت به بار خواهند نشست.»
**فصل پنجم: زایشِ دوباره**
آریان، با قلبی آکنده از سپاس، از کوه پایین آمد. نه ترسی در وجودش بود و نه حسرتی. میدانست که زندگی پیشینش—با همه سادگیها—حکمِ بذری را داشت که اکنون به درختی تنومند بدل شده است. آرزوهایش، یکی پس از دیگری، همچون رودی خروشان به سویش سرازیر شدند، اما درخششِ واقعی را نه در آنها، که در گذشتی یافت که جانش را از زنجیرِ ترس رهانیده بود.
**پایان: فلسفه همجواری**
آریان در بازگشت به روستا، در کنار خانواده اش، دریافت که زندگی راستین در آمیختنِ «دادن» و «ستاندن» است. او آموخته بود که گاه باید مرد تا زنده شد، و گاه باید از ترسِ مرگ گذشت تا به حیاتِ جاودانِ دل دست یافت.
و اینگونه شد که کوهِ آرزوها، نه مکانی در جغرافیای خاک، که نمادی شد از قلعه های درونی انسان—جایی که نورِ پیروزی، تنها پس از گذر از تاریکترین تونلهای وجود، طلوع میکند.
**پایان.**

پس از چند روز جستوجو، مردان غریبه کسی را یافتند که آوازهی تیراندازیاش در همه جا پیچیده بود—جوانی به نام رامین. گفته میشد که هیچ تیری از کمان او بیهدف نمیرفت و هیچ نشانهای از دستش جان سالم به در نمیبرد.
عطارها با کیسهای پر از سکههای طلا، او را به مأموریتی غیرعادی فراخواندند. آنها خواستند که با مهارت بینظیرش، تیری به ریشهی گیاهی بزند که در شکاف صخرهای کوهستانی روییده بود؛ اما به یک شرط—گلهای آن باید سالم میماندند.
رامین با تعجب به آنها نگریست. این درخواست چالشبرانگیز بود، اما وسوسهی طلا بیشتر از آن بود که ردش کند. پس در روزی معین، در ارتفاعی سر به فلک کشیده، تیر را بر زه کمان نشاند. چشمهایش را تیز کرد، نفسش را آرام کشید، و در لحظهای که گویی زمان متوقف شد، رها کرد.
تیر از میان باد گذشت، به ریشهی گیاه اصابت کرد، و بیآنکه آسیبی به گلهای آن برساند، گیاه به آرامی سقوط کرد. سه عطار به وجد آمدند. آنها گل را در دیگی کوچک گذاشتند، آتشی در دل کوه برافروختند و شروع به جوشاندن آن کردند. پیش از آنکه به ذکر اوراد مشغول شوند، با لحنی هشداردهنده به رامین گفتند:
«به محتویات دیگ دست نزن. تا ما بازگردیم، تنها نظارهگر باش.»
اما کنجکاوی گاهی خطرناکتر از شمشیر است.
رامین درحالیکه بخار معطر دیگ در هوا پیچیده بود، نگاهی به آن انداخت. نور آتش بر سطح جوشان مایع بازتاب مییافت و چیزی در درونش وسوسه میکرد که راز این معجون را کشف کند. لحظهای درنگ کرد، سپس انگشتش را به آرامی درون مایع فرو برد و نوک زبانش را به آن آغشته کرد.
ناگهان جهان تغییر کرد.
درختان سر برآوردند و با صدایی نرم و نجواگر گفتند: «ما را میفهمی؟»
گیاهان زمزمه کردند: «ما رازهایمان را به تو خواهیم گفت.»
گلها با لحن ملایمی گفتند: «هر دردی را درمانی است، و ما راز درمانیم.»
رامین وحشتزده قدمی به عقب گذاشت. او زبان گیاهان را میفهمید! دنیا برایش رنگی تازه گرفته بود، اما پیش از آنکه بیشتر بیندیشد، عطارها بازگشتند. بیدرنگ انگشتانشان را درون دیگ فرو بردند و مزهی آن را چشیدند.
اما چیزی رخ نداد.
چهرههایشان دگرگون شد. بههم نگاهی از روی ترس و ناباوری انداختند، و وقتی متوجه لکهی نمناک روی لبهای رامین شدند، خشم در چشمانشان شعلهور شد.
«تو… تو لمسش کردی؟!» یکی از آنها غرید.
دیگری با فریادی سرشار از خشم ادامه داد: «اثر معجون فقط برای نخستین لمس بود! ما این راز را برای خود میخواستیم، اما تو دزدیدیاش!»
آنها به سرعت خنجرهایشان را بیرون کشیدند، اما سایهی شهر در نزدیکی بود. نمیتوانستند او را در همانجا بکشند. پس او را به نقطهای دوردست کشاندند، جایی که کسی شاهد کارشان نباشد.
در طول مسیر، گیاهی کوچک در کنار راه با او سخن گفت. صدایش نجواگونه و آرام بود:
«من زهرآلودم. اما اگر مرا به درستی به کار ببری، قاتلی خاموش خواهم بود.»
رامین با احتیاط برگهای آن را چید، پنهانی آن را درون لباسش قرار داد و در شب، زمانی که عطارها مشغول خوردن غذای خود بودند، ذرهای از آن را در خوراکشان ریخت.
تا سحرگاه، هیچیک زنده نمانده بودند.
رامین، مردی که تا دیروز تنها یک تیرانداز بود، اکنون صاحب رازی شده بود که ارزش جان انسانها را داشت. او در شهری دیگر، به نامی تازه، زندگی خود را از نو آغاز کرد. دانش گیاهان را به کار گرفت، بیماریها را درمان کرد و در تمام دوران زندگیاش، هیچکس ندانست که چگونه این علم را به دست آورده است.
راز او، همانند معجونی که یکبار مصرف بود، برای همیشه در سینهاش دفن شد.