وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!
وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!

طنز جنگ بزرگ قنادی نبرد شیرینی و عدالت

جنگ بزرگ قنادی؛ نبرد شیرینی و عدالت!

 روایت از زبان فروشنده:

من یه قناد قدیمی‌ام، سال‌هاست که این مغازه رو دارم و هر روز صبح زود درها رو باز می‌کنم، ویترین‌ها رو تمیز می‌کنم و با عشق، شیرینی‌های تازه رو می‌چینم. اما چند وقتی بود که یه چیزی ذهنمو درگیر کرده بود. صبح که می‌اومدم، هرچی حساب می‌کردم، می‌دیدم چندتا شیرینی کمه!

اولش گفتم شاید اشتباه کرده باشم، شاید دیروز کمتر درست کرده بودم، اما وقتی هر روز این اتفاق افتاد، فهمیدم که یه جای کار میلنگه! یکی داشت ازم می‌دزدید!

تصمیم گرفتم هر طور شده مچ این دزدو بگیرم. دوربین گذاشتم، قفل‌ها رو چک کردم، حتی ویترینا رو دوباره شمردم. اما هیچ اثری نبود! پس یه شب موندم توی مغازه، چوب و چاقو رو گذاشتم کنارم، چراغا رو خاموش کردم و الکی خودمو به خواب زدم!

نصفه‌های شب یه صدایی اومد... یه خش‌خش آروم... انگار یه چیزی داشت حرکت می‌کرد... اما درها بسته بود! یعنی دزد از کجا می‌اومد؟

چشمامو باز کردم، نگاه کردم، چیزی ندیدم. یه بار دیگه دقیق‌تر شدم و بالا رو نگاه کردم. وای خدای من! یه سوراخ کوچیک توی سقف بود، و از اونجا یه زنجیر از موش‌ها آویزون شده بودن! مثل سیرک، مثل عملیات ویژه!

موش آخری با یه دقت خاصی شیرینی رو برمی‌داشت و به بالایی می‌داد، اونم به بالایی‌تر، همینجوری می‌رسید به رئیسشون که بالاترین موش بود و توی سوراخ کمین کرده بود. با مهارت تمام، بی‌صدا و حرفه‌ای، دونه‌دونه شیرینی‌ها رو بالا می‌فرستادن و غیبش می‌زد!

اون لحظه خونم به جوش اومد! اینا از مافیا هم سازمان‌یافته‌تر بودن! با چوب حمله کردم، کوبیدم زمین، موش‌ها افتادن، جیغ و ویری کشیدن، بعضیا فرار کردن، بعضیا مردن، و من توی مغازه وایساده بودم، فاتحانه، انگار یه جنگ بزرگ رو برده بودم!

فردا همه چی رو سیمان گرفتم، همه سوراخا رو بستم، دیگه حتی یه نسیم هم نمی‌تونست رد بشه، چه برسه به یه موش دزد!

اما اون شب خوابم نبرد... یه فکری ذهنمو درگیر کرده بود...


 روایت از زبان موش‌ها:

(درون سقف، شب قبل از حمله)

 رئیس موش‌ها: "بچه‌ها، عملیات امشب خیلی مهمه! ما هفته‌هاست که برنامه‌ریزی کردیم. هر موش جای خودش رو بلده؟"

 موش کارگر ۱: "بله رئیس! من اولین نفرم که از سقف میام پایین و به دومی شیرینی‌ها رو میدم!"

 موش کارگر ۲: "و منم به بالایی میدم! طبق معمول!"

 موش حمل‌ونقل: "منم شیرینیارو می‌گیرم و می‌رسونم به رئیس که بالاست!"

 رئیس: "آفرین! بچه‌ها، این قنادی برای ما فقط یه مغازه نیست! ما قرن‌ها توی این ساختمون زندگی کردیم، اما آدما اومدن، جا رو گرفتن، و مارو بیرون کردن! اگه خودمون غذا پیدا نکنیم، بچه‌هامون گرسنه می‌مونن!"

 موش کوچیکی که تازه به دنیا اومده بود: "بابا، آدما چرا اینقدر شیرینی دارن ولی به ما نمی‌دن؟"

 رئیس: "چون اونا فک می‌کنن اینا مال خودشونه، اما اگه به طبیعت نگاه کنی، همه‌چیز برای همه‌مونه!"

 موش خردمند گروه: "رئیس راست میگه، ولی مواظب باشیم! این فروشنده، آدم ساده‌ای نیست، شک کرده! باید سریع و بی‌صدا باشیم!"

و عملیات شروع شد... اما ناگهان همه‌چیز عوض شد! یه فریاد! یه چوب! یه حمله ناگهانی!

ما افتادیم، بعضیا فرار کردن، بعضیا جونشون رو از دست دادن، و اون شب ما شکست خوردیم...

فردا که اومدیم، دیگه هیچ راهی نبود! همه‌جا بسته شده بود... انگار ما هیچ‌وقت اونجا نبودیم... انگار هیچ‌وقت جزئی از اونجا نبودیم!


 نتیجه اخلاقی از نگاه هر دو طرف:

از نگاه فروشنده: عدالت اجرا شد! دیگه کسی دزدی نمی‌کنه! اما... اون موش‌ها هم یه جورایی گناه نداشتن؟ آیا گناه گرسنه بودن، گناه کمی شیرینی خواستن؟

از نگاه موش‌ها: ما فقط یه تیکه از چیزی رو که طبیعت داده بود، می‌خواستیم! اما اون انسان، تمام راه‌های زندگی رو برامون بست! شاید اون قدرت داشت، اما آیا قدرت یعنی حق؟

 شاید همه چیز به دیدگاه بستگی داره... شاید گاهی هر دو طرف حق دارن، و گاهی، هیچ‌کدوم حق ندارن...

طنز عید آشتی‌کنان روباه‌ها

روباه، با آن دم پُرپشت و چشمان زیرکش، زیر درخت قدیمی بلوط لم داده بود و با لحنی که انگار همین حالا از جلسه‌ای مهم با وزیران جنگل بیرون آمده، گفت:

—‌ خبر مهم را شنیده‌اید؟

خروس، که همیشه در برابر حیله‌های روباه یک قدم جلوتر بود، ابرویی بالا انداخت و با طمأنینه گفت:
—‌ نه، اما شک ندارم خبری است که فقط به نفع جناب‌عالی تمام می‌شود!

روباه دستی به سبیل‌های خیالی‌اش کشید و با آب‌وتاب گفت:
—‌ چه حرف‌ها! این بار ماجرا فرق دارد. تمام حیوانات جنگل پس از سال‌ها نزاع، مشورت کرده‌اند و تصمیم گرفته‌اند که از این به بعد با هم دوست باشند. امروز را هم روز عید آشتی‌کنان نامیده‌اند! دیگر دشمنی‌ای در کار نیست. بیا پایین، تا جشن را با هم شروع کنیم!

مرغ‌ها که در شاخه‌های بالایی درخت، دور خروس حلقه زده بودند، با هم پچ‌پچ کردند:
—‌ نکند راست بگوید؟
—‌ مگر می‌شود روباه و دوستی؟!

اما خروس بی‌اعتنا به روباه، ناگهان سرش را بالا گرفت، چشم‌هایش را تنگ کرد و با هیجان گفت:
—‌ اوه، شگفتا! آن‌طرف را نگاه کن!

روباه، که یک عمر کارش فریب دادن دیگران بود، در یک لحظه فریب خورد و سرش را با وحشت چرخاند.
—‌ چی شده؟ چه خبر است؟

خروس با لبخندی مرموز گفت:
—‌ دو سگ شکاری دارند از آن طرف به این‌سو می‌آیند. به نظر خیلی خوشحالند، لابد آمده‌اند در جشن آشتی‌کنان شرکت کنند!

رنگ از روی روباه پرید، دمش را مثل تازیانه‌ای در هوا تکان داد و با سرعتی که باد را هم شرمنده می‌کرد، پا به فرار گذاشت.

مرغ‌ها با تعجب داد زدند:
—‌ کجا می‌روی؟ مگر نگفتی امروز روز صلح و دوستی است؟

روباه از وسط خارزار، با نفس‌نفس‌زنان جواب داد:
—‌ راستش را بخواهید... شاید سگ‌ها هنوز این خبر را نشنیده باشند!

و دیگر چیزی از او دیده نشد، جز دمی که لابه‌لای بوته‌ها ناپدید شد.

خروس خندید، بال‌هایش را تکان داد و به مرغ‌ها گفت:
—‌ این هم از عید آشتی‌کنان روباه‌ها!

طنز دعوای موز مغرور و پرتقال نادون

یه روز یه مرد میره میوه‌فروشی، چند تا میوه می‌خره، میوه‌ها رو می‌ذاره توی پاکت و راه میفته. وسط خیابون که می‌رسه، یهو دو تا میوه از پاکتش میفتن پایین: یه موز و یه پرتقال.

موز که هنوز یه کم توی هوا معلق بود، با قیافه حق‌به‌جانب گفت:
– ای وای! پرتقال افتادی؟ خیلی ضایع شدی! آدم باید مواظب خودشو جایگاهش باشه، نه مثل تو که یه لنگه‌پا پرت شدی وسط خیابون مثل آشغال!

پرتقال که داشت روی آسفالت قل می‌خورد، سریع خودشو نگه داشت و در حالی که پوستشو مرتب می‌کرد، اخم کرد و گفت:
– خودت چی؟ نکنه خیال کردی شاهزاده‌ای؟ تو هم افتادی دیگه! تازه، تو افتادی یه‌وری، خیلی زشت شد! آدم باید مثل من گرد و کامل باشه، نه کج‌وکوله!

موز پوزخند زد و گفت:
– لااقل من خاصم! تک و خوش‌فرم، همه عاشق منن! هر کی منو می‌بینه، سریع دستشو دراز می‌کنه سمت من. تو چی؟ مردم اول باید فکر کنن که تو رو قاچ کنن، پوست بگیرن، یا آب بگیرن؟ اصلاً یه دونه‌ات به چه دردی می‌خوره؟

پرتقال خندید و گفت:
– آره، تو خیلی خاصی! اونقدر که هر کی بخوردت، پوستت رو می‌ندازه تو خیابون و ملت رو می‌فرستی دیار باقی! چند نفر تا حالا به خاطر تو لیز خوردن؟ از یه قاتل سریالی داریم صحبت می‌کنیم آقا موز؟!

موز ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
– بهونه نیار! منو همه بچه‌ها دوست دارن، هیچ کی نیس که منو نخوره! ولی تو رو باید زجرکش کنن تا بخورن! یا باید تیکه‌تیکه‌ات کنن یا لهت کنن تا یه کم خوشمزه بشی.

پرتقال که حسابی لجش گرفته بود، محکم چند بار قل خورد جلو و داد زد:
– اونقدرا هم خوشمزه نیستی! فقط مردم عادت دارن بخورنت، وگرنه مزه‌ات تکراری شده. من تنوع دارم! نارنج، لیمو، گریپ‌فروت... یه خاندانم، تو چی؟ فقط یه موزِ زردِ بی‌خاصیت!

موز که عصبانی شده بود، پرید وسط حرفش و گفت:
– من موز زرد نیستم، من موز طلایی‌ام! لااقل من لکه ندارم، تو از بس دست خورده شدی، یه عالمه لک داری! مثل یه پیره‌مردی که دونه‌دونه چین و چروکاش پیدا شده!

پرتقال یه لحظه شوکه شد و بعد یه قهقهه زد و گفت:
– به‌به! یعنی تو فکر می‌کنی همیشه این شکلی می‌مونی؟ خبر نداری چند روز دیگه پوستت سیاه میشه و ازت فرار می‌کنن؟ اون وقت تازه من وارد مرحله جدیدی می‌شم و آب‌پرتقال شیک و مجلسی می‌شم!

موز دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره، صداشو برد بالا و گفت:
– کی گفته پوست سیاه بشه، من خراب شدم؟ اون یعنی دارم می‌رسم، دارم به اوج طعمم می‌رسم! تو چی؟ تو که خراب بشی، همه می‌گن گندیده شده و می‌ندازنت دور!

پرتقال اخماش رفت تو هم و جواب داد:
– لااقل من تو هوای آزاد دوام میارم، تو رو باید توی یخچال بذارن که زود له نشی! یه کم فشار بیاد بهت، گوشت له می‌شه! من پوست محکم دارم، جان‌سخت و قوی‌ام! تو فقط یه موجود حساس و لوس‌ ورپریده‌ای!

موز دیگه داشت می‌رفت سمت دعوای فیزیکی که یهووو...

بومممممممممم!!!!

یه تریلی با صدای وحشتناک از روشون رد شد.

چند ثانیه بعد، فقط یه لکه آب‌پرتقال قاطی با موز له‌شده وسط خیابون موند.


جالب قضیه اینجاس که:

گاهی وقتا اونقدر توی دعواهای الکی و عیب‌جویی‌های بی‌دلیل غرق می‌شیم که یادمون میره خطر واقعی از کجا میاد!

طنز میمون ورشکسته وال استریت


میمونِ "بیزنس اِکسپرَت" امروز صبح با جمله ای انگیزشی از خوابش بیدار شد:

 "امروز روزیه که بازار رو به آسمون میرسونم... یا حداقل یه جوری وانمود میکنم!"


 اولین کارش؟ زنگ زدن به جف بزوس و پرسیدن: "سلام رفیق، میخوای شرکتت رو با قیمت یه موز بخری؟ موقعیت استثناییه!"

تلفن که دستش است، نمودارهای پشت سرش با حرکتی نمایشی فریاد میزنند: "خروج اضطراری! فرار کن!" اما میمون با خونسردی میگوید: "آره بابا، این نمودارها دارن یه الگوی مخفی صعودی رو نشون میدن... به سبک مونالیزا! فقط باید وارونه نگاش کنی!" سیگار برگش که دودش دارد اتاق را پر میکند، ناگهان خاموش میشود. میمون با نگاهی به دوربین (که قطعاً در ذهنش ساخته) میگوید: "همین الان ایده نبوغ آمیزم به ذهنم رسید: سیگارهای خاموش، نمادِ آرامش قبل از طوفان سهامیِ منه!"

خودکارش را بالا میگیرد و با وقار تمام روی دستمال کاغذی مینویسد: 

"برنامه نجات بورس: 

۱. موزهای بیشتری بخرید.

 ۲. نمودارها رو با ماژیک مشکی رنگآمیزی کنید. 

۳. به همه بگویید قرمز، رنگ خوش شانسیِ امساله!"

 سپس با صدایی گرفته زمزمه میکند: "اگر جواب نداد، همون بهانه همیشگی رو میارم: تقصیر اقتصاد کره مریخه!"