وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!
وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!

طنز عید آشتی‌کنان روباه‌ها

روباه، با آن دم پُرپشت و چشمان زیرکش، زیر درخت قدیمی بلوط لم داده بود و با لحنی که انگار همین حالا از جلسه‌ای مهم با وزیران جنگل بیرون آمده، گفت:

—‌ خبر مهم را شنیده‌اید؟

خروس، که همیشه در برابر حیله‌های روباه یک قدم جلوتر بود، ابرویی بالا انداخت و با طمأنینه گفت:
—‌ نه، اما شک ندارم خبری است که فقط به نفع جناب‌عالی تمام می‌شود!

روباه دستی به سبیل‌های خیالی‌اش کشید و با آب‌وتاب گفت:
—‌ چه حرف‌ها! این بار ماجرا فرق دارد. تمام حیوانات جنگل پس از سال‌ها نزاع، مشورت کرده‌اند و تصمیم گرفته‌اند که از این به بعد با هم دوست باشند. امروز را هم روز عید آشتی‌کنان نامیده‌اند! دیگر دشمنی‌ای در کار نیست. بیا پایین، تا جشن را با هم شروع کنیم!

مرغ‌ها که در شاخه‌های بالایی درخت، دور خروس حلقه زده بودند، با هم پچ‌پچ کردند:
—‌ نکند راست بگوید؟
—‌ مگر می‌شود روباه و دوستی؟!

اما خروس بی‌اعتنا به روباه، ناگهان سرش را بالا گرفت، چشم‌هایش را تنگ کرد و با هیجان گفت:
—‌ اوه، شگفتا! آن‌طرف را نگاه کن!

روباه، که یک عمر کارش فریب دادن دیگران بود، در یک لحظه فریب خورد و سرش را با وحشت چرخاند.
—‌ چی شده؟ چه خبر است؟

خروس با لبخندی مرموز گفت:
—‌ دو سگ شکاری دارند از آن طرف به این‌سو می‌آیند. به نظر خیلی خوشحالند، لابد آمده‌اند در جشن آشتی‌کنان شرکت کنند!

رنگ از روی روباه پرید، دمش را مثل تازیانه‌ای در هوا تکان داد و با سرعتی که باد را هم شرمنده می‌کرد، پا به فرار گذاشت.

مرغ‌ها با تعجب داد زدند:
—‌ کجا می‌روی؟ مگر نگفتی امروز روز صلح و دوستی است؟

روباه از وسط خارزار، با نفس‌نفس‌زنان جواب داد:
—‌ راستش را بخواهید... شاید سگ‌ها هنوز این خبر را نشنیده باشند!

و دیگر چیزی از او دیده نشد، جز دمی که لابه‌لای بوته‌ها ناپدید شد.

خروس خندید، بال‌هایش را تکان داد و به مرغ‌ها گفت:
—‌ این هم از عید آشتی‌کنان روباه‌ها!