جنگ بزرگ قنادی؛ نبرد شیرینی و عدالت!
روایت از زبان فروشنده:
من یه قناد قدیمیام، سالهاست که این مغازه رو دارم و هر روز صبح زود درها رو باز میکنم، ویترینها رو تمیز میکنم و با عشق، شیرینیهای تازه رو میچینم. اما چند وقتی بود که یه چیزی ذهنمو درگیر کرده بود. صبح که میاومدم، هرچی حساب میکردم، میدیدم چندتا شیرینی کمه!
اولش گفتم شاید اشتباه کرده باشم، شاید دیروز کمتر درست کرده بودم، اما وقتی هر روز این اتفاق افتاد، فهمیدم که یه جای کار میلنگه! یکی داشت ازم میدزدید!
تصمیم گرفتم هر طور شده مچ این دزدو بگیرم. دوربین گذاشتم، قفلها رو چک کردم، حتی ویترینا رو دوباره شمردم. اما هیچ اثری نبود! پس یه شب موندم توی مغازه، چوب و چاقو رو گذاشتم کنارم، چراغا رو خاموش کردم و الکی خودمو به خواب زدم!
نصفههای شب یه صدایی اومد... یه خشخش آروم... انگار یه چیزی داشت حرکت میکرد... اما درها بسته بود! یعنی دزد از کجا میاومد؟
چشمامو باز کردم، نگاه کردم، چیزی ندیدم. یه بار دیگه دقیقتر شدم و بالا رو نگاه کردم. وای خدای من! یه سوراخ کوچیک توی سقف بود، و از اونجا یه زنجیر از موشها آویزون شده بودن! مثل سیرک، مثل عملیات ویژه!
موش آخری با یه دقت خاصی شیرینی رو برمیداشت و به بالایی میداد، اونم به بالاییتر، همینجوری میرسید به رئیسشون که بالاترین موش بود و توی سوراخ کمین کرده بود. با مهارت تمام، بیصدا و حرفهای، دونهدونه شیرینیها رو بالا میفرستادن و غیبش میزد!
اون لحظه خونم به جوش اومد! اینا از مافیا هم سازمانیافتهتر بودن! با چوب حمله کردم، کوبیدم زمین، موشها افتادن، جیغ و ویری کشیدن، بعضیا فرار کردن، بعضیا مردن، و من توی مغازه وایساده بودم، فاتحانه، انگار یه جنگ بزرگ رو برده بودم!
فردا همه چی رو سیمان گرفتم، همه سوراخا رو بستم، دیگه حتی یه نسیم هم نمیتونست رد بشه، چه برسه به یه موش دزد!
اما اون شب خوابم نبرد... یه فکری ذهنمو درگیر کرده بود...
روایت از زبان موشها:
(درون سقف، شب قبل از حمله)
رئیس موشها: "بچهها، عملیات امشب خیلی مهمه! ما هفتههاست که برنامهریزی کردیم. هر موش جای خودش رو بلده؟"
موش کارگر ۱: "بله رئیس! من اولین نفرم که از سقف میام پایین و به دومی شیرینیها رو میدم!"
موش کارگر ۲: "و منم به بالایی میدم! طبق معمول!"
موش حملونقل: "منم شیرینیارو میگیرم و میرسونم به رئیس که بالاست!"
رئیس: "آفرین! بچهها، این قنادی برای ما فقط یه مغازه نیست! ما قرنها توی این ساختمون زندگی کردیم، اما آدما اومدن، جا رو گرفتن، و مارو بیرون کردن! اگه خودمون غذا پیدا نکنیم، بچههامون گرسنه میمونن!"
موش کوچیکی که تازه به دنیا اومده بود: "بابا، آدما چرا اینقدر شیرینی دارن ولی به ما نمیدن؟"
رئیس: "چون اونا فک میکنن اینا مال خودشونه، اما اگه به طبیعت نگاه کنی، همهچیز برای همهمونه!"
موش خردمند گروه: "رئیس راست میگه، ولی مواظب باشیم! این فروشنده، آدم سادهای نیست، شک کرده! باید سریع و بیصدا باشیم!"
و عملیات شروع شد... اما ناگهان همهچیز عوض شد! یه فریاد! یه چوب! یه حمله ناگهانی!
ما افتادیم، بعضیا فرار کردن، بعضیا جونشون رو از دست دادن، و اون شب ما شکست خوردیم...
فردا که اومدیم، دیگه هیچ راهی نبود! همهجا بسته شده بود... انگار ما هیچوقت اونجا نبودیم... انگار هیچوقت جزئی از اونجا نبودیم!
نتیجه اخلاقی از نگاه هر دو طرف:
از نگاه فروشنده: عدالت اجرا شد! دیگه کسی دزدی نمیکنه! اما... اون موشها هم یه جورایی گناه نداشتن؟ آیا گناه گرسنه بودن، گناه کمی شیرینی خواستن؟
از نگاه موشها: ما فقط یه تیکه از چیزی رو که طبیعت داده بود، میخواستیم! اما اون انسان، تمام راههای زندگی رو برامون بست! شاید اون قدرت داشت، اما آیا قدرت یعنی حق؟
شاید همه چیز به دیدگاه بستگی داره... شاید گاهی هر دو طرف حق دارن، و گاهی، هیچکدوم حق ندارن...