وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!
وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!

در دل آسمانی بی‌انتها جایی میان زمین و رویا

در دل آسمانی بی‌انتها، جایی میان زمین و رویا، کودکی بر تاب حلقه‌ای نشسته است. باد، گیسوان خیال او را می‌نوازد و نگاهش بر گستره‌ی بی‌کران طبیعت دوخته شده است. لحظه‌ای که بی‌وزنی را تجربه می‌کند، گویی زمان از حرکت می‌ایستد و مرز میان کودکی و جاودانگی محو می‌شود.

چشمانش بر دریاچه‌ای آرام و شهری که در آغوش زمین آرمیده است، دوخته شده است؛ اما روحش فراتر از آن، در میان ابرها و آسمان‌های بی‌مرز پرواز می‌کند. اینجا، در این نقطه از هستی، نه گذشته‌ای هست که در آن غرق شود و نه آینده‌ای که نگرانش کند. فقط اکنون است، فقط لذتی بی‌دغدغه از لحظه‌ای که تمام زندگی را در خود جای داده است.

"خوشبختی در لذت بردن از چیزهای کوچک زندگی است."
این جمله تنها یک نوشته روی تصویر نیست، بلکه حقیقتی است که این کودک در آغوش طبیعت آن را با تمام وجود حس می‌کند. شادی، نه در دست‌یافتن به چیزهای بزرگ، بلکه در لمس لحظه‌های کوچک نهفته است؛ در تاب خوردن بی‌دغدغه، در خندیدن با باد، در حس رهایی از تمام سنگینی‌های زندگی.

شاید ما هم باید گاهی از قید زمین و پیچیدگی‌هایش رها شویم، از روزمرگی‌ها فاصله بگیریم، چشمانمان را ببندیم، و بگذاریم که باد، ما را تا عمق خوشبختی ببرد.

شعر چه شد کاین خسته‌ی تنها ز شوقت جان بگیرد باز

چه شد کاین خسته‌ی تنها، ز شوقت جان بگیرد باز؟
شبِ تاریک و بی‌مهتاب، رنگی ز نورِ ماه گیرد باز؟

نگفتم دل بریده‌ای؟ نخواستی ما را دگر؟
نمی‌آمد ز چشمم خواب، از آن لبخندِ بی‌اثر

چرا بی‌راهه پوییدم؟ چرا از من گسستی تو؟
چرا آتش به جانم زد غمی کز من نه جستی تو؟

معشوق:
تو را هرگز نراندم من، به یادت اشک‌ها ریزم
اگر دوری ز چشمانت، درونِ سینه می‌خیزم

مبادا لحظه‌ای گویی که از عشقِ تو بگسستم
تمامِ عمر در یادَت، دلی شیدا‌تر از هستم

عاشق:
پس این شب‌های بی‌رویا، پس این دل‌های بی‌لبخند؟
پس آن خاموشیِ دیرین، چرا شد سهمِ این سوگند؟

بگو ای ماهِ دیرینه، بگو سوگندت از دل بود؟
بگو این بی‌قراری‌ها، ز یادِ من برابر بود؟

معشوق:
نپرس از شک و از تردید، که عشقَم را نمی‌فروشم
اگر خاموش ماندم شب، ولی از تو نمی‌خروشم

چو امشب باز آمدم، ببین شوقم ز جان جاری‌ست
به لبخندت دلم گرم است، نگاهَت بوسه‌برداری‌ست

عاشق:
اگر عشق است در جانت، چرا شب‌ها نمی‌تابد؟
چرا شمعی که افروزم، به دستِ باد می‌خوابد؟

نمی‌دانی چه شب‌ها را به یادت اشک می‌ریزم؟
چو مه در آبِ چشمِ من، غزل‌خوان می‌شوی بی‌کم

خیالَت بوسه زد بر من، ولی جانم ز غم خون شد
چو سایه آمدی اما، هوایم بی تو مجنون شد

معشوق:
تو را بی‌عشق می‌پندارم؟ تو را از جان نمی‌خواهم؟
نباشد بی‌تو دنیایی، که با رویای تو کاهم

مرا از دور اگر دیدی، نگو بیگانه‌ای با من
که در هر لحظه از بودن، تویی دیوانه‌ی در من

اگر خاموش بودم شب، به جان سوگند می‌گرییدم
به شوقِ دیدنت هر دم، دل از غربت نمی‌بریدم

عاشق:
پس اینک آمده‌ای بر من، که دلداری دهی جانم؟
بگو آیا مرا دیگر، ز چشمانت نمی‌رانی؟

بگو با اشک یا لبخند، که این دیدار رؤیاست؟
مبادا لحظه‌ای دیگر، مرا از خود بیازاری...

معشوق:
نه، امشب شعله‌ی عشقم، میانِ دستِ تو جاری‌ست
به هر نفسی که می‌گیرم، تویی تنها که بیداری‌ست

تو را در سینه آوردم، ز هر اندوه بگذشتم
اگر دوری، ولی با عشق، تو را در خواب می‌بشتم

عاشق:
دگر این اشک‌ها بس کن، بیا در کنج چشمانم
که از زخمِ جدایی‌ها، دلَم افتاده در مِحنَب

بیا با حسمان آرام، به جانها شعله بنشانیم
قسم بر عشق، امشب را به صبح روشنی آریم...


قطعه ادبی راهی میان برگ‌ها

پاییز آمده است، با طنین آرامِ برگ‌هایی که زیر گام‌های رهگذری تنها، نجوا می‌کنند. باران، نم‌نم بر زمین نشسته و هوای خنکِ خیابان، رایحه‌ای از خاطرات دور را در خود دارد. میان این جاده‌ی باران‌خورده، سایه‌ای آرام، کُند و بی‌شتاب قدم برمی‌دارد. چتر سرخی بر سر گرفته، گویی میان سبزی و زردی درختان، نقطه‌ای از گرما را به تصویر کشیده است.

قدم‌هایش در سکوتِ خیابان گم می‌شود، انگار نه به مقصدی می‌اندیشد و نه به بازگشت. فقط می‌رود، همچون نسیمی که در میان شاخه‌های پاییزی سرگردان است. هر برگِ ریخته، قصه‌ای ناگفته از دلدادگی، انتظار و وداع را در خود دارد. خیابان خیس است، اما ردپای مسافر در آن ناپیداست، گویا او از جنس عبور است، از جنس خاطره‌ای که در لحظه‌ای کوتاه شکل می‌گیرد و سپس در مه محو می‌شود.

چتر سرخ، همچون رازی در میان این همه رنگ، درخشان و متمایز است. گویی قلبی است که هنوز در میان این همه رفتن و آمدن، در میان این همه سردی، تپیدن را فراموش نکرده است. گویی نشانی است از امید، از آن لحظاتِ کوتاهی که گرچه زودگذرند، اما در ذهن پایدار می‌مانند.

و شاید این رهگذر، همان قصه‌گویی باشد که پاییز هر سال با خود می‌آورد، قصه‌ای از رفتن و نرسیدن، از ماندن و نماندن، از خاطره‌هایی که زیر باران جا می‌مانند و هیچ‌گاه به خانه نمی‌رسند.

طلوع چنگیزخان: سرنوشت مقدرِ پادشاه جهان


دشت‌های بیکران مغولستان، سرزمین بادهای سرکش و اسب‌های وحشی، بستر داستانی بود که تاریخ را به لرزه درآورد. در آن روزهای ابتدایی که تموچین، جنگاوری جوان و جسور، در پی بنیان‌گذاری قدرت خود بود، هنوز نشانی از فرمانروایی بی‌چون‌وچرا بر قبایل پراکنده دیده نمی‌شد. مردان قبیله‌اش، که روزگاری درگیر نزاع‌های خونین و جنگ‌های بی‌پایان بودند، حالا با امیدی تازه به او چشم دوخته بودند؛ اما حتی خود تموچین نیز نمی‌توانست آینده‌ای چنین عظیم را برای خویش تصور کند.

شبی سرد و طولانی بود. ستارگان در آسمان تاریک همچون نقره‌ای درخشان می‌درخشیدند، و نسیم سوزان شبانه بوی چوب‌های نیم‌سوخته‌ی اردوگاه را با خود به این‌سو و آن‌سو می‌برد. در میان آتش‌های افروخته، سایه‌ای لرزان به‌سوی چادر فرمانده‌ی جوان پیش می‌رفت. آن مرد، شمنی بود که میان قبایل مغول احترام فراوان داشت؛ مردی که گفته می‌شد می‌تواند با ارواح سخن بگوید و سرنوشت را در رویاها ببیند.

او، با لباس‌های بلند از پوست حیوانات و زنگوله‌هایی که بر بازوانش بسته بود، گام‌به‌گام به سوی تموچین رفت. صورتش از هیجان برافروخته بود، و چشمانش از نوری نامرئی می‌درخشید. به درون چادر خزید، زانو زد، و سر خود را به نشانه‌ی احترام پایین آورد.

چند لحظه سکوت برقرار شد؛ سکوتی که تنها صدای سوختن چوب‌ها در آتش آن را می‌شکست. سپس، شمن نفس عمیقی کشید و کلماتش را به‌آهستگی اما با اقتدار ادا کرد. او گفت که شب گذشته، در حالی که در خلسه‌ای روحانی فرو رفته بود، تصویری شگفت‌انگیز بر او ظاهر شد: مردی سوار بر اسبی سفید، ردایی از آتش بر تن داشت و در میان دریایی از نور ایستاده بود. او به شمن نزدیک شده و با صدایی همچون غرش آسمان گفته بود:

«ما ربع مسکون را به تموچین بخشیدیم.»

شمن از خواب برخاسته و دریافت که این مرد سرخ‌پوش، کسی نبود جز تجلی خدایان. نشانه‌ای آشکار بود که آسمان‌ها فرمانروایی را به تموچین واگذار کرده‌اند، و او دیگر تنها یک جنگجو یا یک سردار قبیله‌ای نبود؛ بلکه تقدیر چنین رقم زده بود که او «شاه شاهان» باشد.

آن شب، در زیر همان آسمان پرستاره، تموچین دیگر نام خود را پشت سر گذاشت. از آن لحظه، او «چنگیزخان» خوانده شد؛ نامی که همچون طوفانی عظیم، آینده‌ی جهان را در هم خواهد پیچید.

صبحگاهان، نخستین پرتوهای طلوع، بر چهره‌ی تموچین – یا بهتر بگوییم، چنگیزخان – تابیدند. نسیمی که از دشت‌های بی‌پایان می‌وزید، بوی آغاز عصر جدیدی را با خود داشت؛ عصری که با خون و آهن، تقدیر جهان را دگرگون خواهد ساخت.

داستان زمانِ زخم‌خورده در کشاکش جنگ عقربه ها


زمان از دلِ فلز برخاست.

نه، او دیگر تنها یک ساعت نبود. روحی بیدار در تیک‌تاک‌های بی‌پایانش جریان داشت. چرخ‌دنده‌هایش نه فقط ابزارِ سنجش، که شاهدانی بر عبورِ لحظه‌ها بودند. عقربه‌هایش نه فقط نشانگر، که فرمانروایانی بی‌چون‌وچرا بر سرزمینِ لحظه‌ها. و او، قدیمی و باوقار، تاریخ را در جانِ خویش حمل می‌کرد.

اما یک روز، آن سکونِ باشکوه، آن نظمی که چون قانونِ ازلی در او جریان داشت، ترک برداشت. دردی ناشناخته از قلبِ چرخ‌دنده‌هایش برخاست، از تلاقیِ عقربه‌هایش شراره زد. ابتدا نجوا بود، وسوسه‌ای خفیف. سپس خصومتی آشکار، فریادی در دلِ سکوتِ مرموزِ زمان. عقربه‌های دقیقه و ساعت، که عمری هم‌گام و هم‌آهنگ بودند، اینک در ستیزی سهمگین فرو رفته بودند.

عقربه دقیقه، جوان‌تر و شتاب‌زده، دیگر نمی‌خواست در سایه‌ی عقربه‌ی کُند و متینِ ساعت حرکت کند. او فریاد زد:
ــ چرا باید همیشه تو تعیین کنی که من کی، کجا باشم؟ چرا باید مسیرم را در مدارِ تو تعریف کنم؟
عقربه‌ی ساعت، مغرور و کهنه‌کار، با صدایی که چون پژواکِ قرن‌ها بود، پاسخ داد:
ــ من که نظم را بر پا نگه داشته‌ام! اگر تو به دلخواه خود بتازی، آنگاه نه نظمی می‌ماند و نه زمان!

و جدال آغاز شد. عقربه‌ها دیگر نه همکارانی در گردشِ هموارِ زمان، که دشمنانی در میدانِ نبرد بودند. دقیقه از ثانیه یاری خواست، و ثانیه، بازیگوش و بی‌قرار، با شوری کودکانه فریاد زد:
ــ من همیشه دوندگی را دوست داشتم! پس دیگر از تو پیروی نمی‌کنم!

و در آن لحظه، ریتمِ جاودانه‌ی ساعت شکست. آشفتگی در تمام پیکره‌اش رخنه کرد. چرخ‌دنده‌ها ناهموار چرخیدند. فنرهایش در تنشی سهمگین می‌لرزیدند. پاندول، که روزگاری قلبِ تپنده‌ی او بود، حالا بی‌هدف در نوسانی سرگردان افتاده بود. برای نخستین‌بار، ساعت احساس کرد که نه‌تنها از درون، بلکه از جهانِ بیرون نیز در حال فروپاشی است.

و در این میان، او دریافت:
«من اگر نتوانم هماهنگی را نگاه دارم، پس وجودم چه معنایی دارد؟ اگر هر قطعه از من بخواهد راه خود را برود، دیگر من چه هستم؟»

زمان در حال تکه‌تکه شدن بود. گذشته، آینده، حال، دیگر رشته‌ای یگانه نبودند. ساعتی که عمری ناظرِ عبورِ لحظات بود، حال خود در ورطه‌ی نیستی فرو می‌رفت.

لحظه‌ای سکوت حاکم شد. در آن سکوت، در آن برزخِ میانِ بقا و فنا، او باید انتخاب می‌کرد. یا باید همچون شئی‌ای بی‌جان، اجازه می‌داد آشوب او را از هم بدرد، یا باید حاکمیتِ خویش را بازمی‌یافت.

پس تصمیم گرفت.

پاندول ناگهان متوقف شد. ثانیه‌گرد، دقیقه‌گرد، و ساعت‌گرد، که در میانه‌ی نبرد بودند، برای یک لحظه در خلائی وحشتناک شناور شدند. و سپس، نیرویی عظیم از اعماقِ ساعت برخاست. چون پادشاهی که تاجِ ازدست‌رفته‌ی خود را بازمی‌ستاند، ساعت با آخرین نیروی خود نظم را فریاد زد:

ــ بس است!

لرزه‌ای در وجودش پیچید. چرخ‌دنده‌ها از درگیری بازایستادند. فنرها آرام گرفتند. و عقربه‌ها، انگار که ناگهان معنای وجودِ خود را باز یافته باشند، دوباره به مدارِ اصلی‌شان بازگشتند. سکوت جای خود را به تیک‌تاکی موزون داد. ساعت، که در آستانه‌ی مرگ بود، زندگی را از نو یافت.

و در آن لحظه، او دانست:
«قدرت، نه در تندی است و نه در کندی. نه در استقلالِ بی‌حد و نه در سلطه‌ی بی‌مرز. قدرت در هماهنگی است.»

و از آن روز، زمان دیگر تنها عددی نبود که بر صفحه‌ای مدور حرکت می‌کرد. بلکه روحی بود، هوشیاری بود، که می‌دانست تعادل، همان چیزی است که او را زنده نگه می‌دارد.

و زمان، برای همیشه ادامه یافت.