زن در امتداد ساحل قدم برمیدارد، گویی در مرز میان گذشتهای که در افق فرو رفته و آیندهای که هنوز در مه پنهان است. باد گیسوانش را به بازی گرفته، گویی نجواهای دوردستی از خاطرات کهنه را با خود آورده است. نگاهش به افق دوخته شده، اما انگار در جایی دورتر از دریا و شهر، در ژرفای نادیدنی روحش سیر میکند.ساحل، سکوتِ دریا را در آغوش کشیده و پرندگان با بالهایی گسترده، گویی نغمهای از آزادی را بر آسمان مینویسند. او، زنی در هالهای از سیاهی، گام بر سنگفرشهای سرد میگذارد، بیآنکه به عقب بنگرد.گویی در جستوجوی چیزی که از دست رفته، چیزی که دیگر در این شهر خاموش نیست.
مرغان دریایی، همان مسافران همیشهگی آسمان، در اوج رهایی پرواز میکنند. آنها بیخبر از سنگینی زمین، آسمان را خانهی خود کردهاند. شاید زن نیز آرزو دارد همچون آنها سبک باشد، بیقید، بیزنجیر، اما پاهایش هنوز بر سنگفرش سخت واقعیت گام برمیدارند.امواج، بیقرار خود را به ساحل میکوبند، گویی قصهای ناگفته را بازگو میکنند. نیمکتهای خالی، همان رازهای دیرینهای را در سینه دارند که رهگذران بینامونشان بر آنها رها کردهاند. مردمان دوردست، به هیئت سایههایی محو، در امتداد آب و آسمان در هم تنیدهاند، اما او تنهاست.
دریا، درخشان و نقرهای، زیر تابش نور، همچون خاطرهای دوردست میدرخشد. انگار که حرفهایی ناگفته در تلاطم موجهایش پنهان کرده باشد. ساحل، جایی که زمین و آب به هم میرسند، همچون مرزی میان گذشته و آینده است. او در این میان ایستاده، در لحظهای که شاید تنها به خودش تعلق دارد.باد، دریا، پرندگان، همه در حرکتاند، اما زن در سکوتی سنگین غرق شده است. آیا او خاطراتی را با خود حمل میکند که مانند مرغان دریایی، همیشه در پروازند؟ یا شاید در جستجوی حقیقتی است که در عمق امواج پنهان شده است؟ تنها او میداند. یا شاید حتی او هم نمیداند.
در نگاهش، قصهای نهفته است که هیچ کلمهای توان گفتنش را ندارد. شاید خاطراتی که در هیاهوی باد گم شدهاند، شاید عشقی که در پیچوخم کوچههای این شهر سنگی جا مانده است. هر قدمش، ضربانی از یک گذشتهی بیبازگشت است، هر نسیم، زمزمهای از وداعی بیپایان.و پرندگان، در اوج پروازشان، آیا پیامآور امیدند یا خاطرهای از رهاییای که دیگر در دسترس نیست؟
شهید عشق
شب، آرام و سنگین بر شهر سایه افکنده بود، اما در دل او توفانی میوزید که هیچگاه فروکش نکرده بود. مردی که سالها پیش، دلش را به دختری سپرده بود که هیچگاه از آنِ او نشد. سالها گذشته بود، اما زخمش هنوز تازه بود، آنقدر که گویی همین دیروز قلبش را از سینه بیرون کشیده و زیر پا له کردهاند.
آن شب را هنوز به یاد دارد؛ شب عروسی او. همان شبی که ایستاد در سایهای دور، میان جمعیت گم شد، اما چشمانش تنها بر او بود. لباس سپید بر تن داشت، با لبخندی که به دیگری هدیه شده بود. و او؟ او ایستاده بود، خاموش، بیصدا، در حال تماشای رؤیایی که هرگز برایش محقق نشد. هیچ فریادی نزد، هیچ دستی برای بردنش دراز نکرد، هیچ حرفی از دل سوختهاش نزد. فقط نگاه کرد... و سوخت.
از آن شب به بعد، دیگر هیچکس برایش مثل او نبود. هیچ نگاهی، هیچ خندهای، هیچ چهرهای، هیچ دستی، هیچ صدایی. نه که نخواسته باشد فراموش کند، نه که تلاش نکرده باشد زندگی را به روال عادیش برگرداند، اما قلب، فرمان نمیبرد. سالها آمدند و رفتند، زندگی مسیر خودش را پیمود، اما زخم، کهنه شد، نه که از بین برود، بلکه عمیقتر و بیصداتر.
دیگر حتی تصویرش در ذهنش محو شده بود. اگر کسی از او میپرسید که چهرهاش چگونه بود، نمیتوانست توصیفش کند. اما اگر روزی، در میان این جمعیت بیشمار، در کوچهای باریک، یا در بازتاب یک نگاه، او را ببیند، بیشک خواهد شناخت. قلبش دوباره همان خواهد شد که سالها پیش بود، تپشی تند، بیاختیار، تا مرز ایستادن. اما او دعا میکند که هرگز این اتفاق نیفتد. دعا میکند که این زخم دوباره باز نشود، که اشکهای بیامان دوباره جاری نشوند، که قلبش به همان شکستگیِ ساکت قناعت کند.
زندگی، همیشه قویتر از عشقش بود. هیچگاه نتوانست آنطور که باید برای عشقش بجنگد. و حالا، اگر امیدی دارد، نه در این دنیا، بلکه در آن دنیاست. شاید اگر خدا بخواهد، آنجا در بهشت، او را بیابد. شاید آنجا هیچ دینی به هیچکس نداشته باشند، شاید آنجا عشقش بیمزد و منت به او بازگردد.
او در این دنیا شهید عشق شد، اما آرزو دارد که در آن دنیا، نه یک شهید، که یک عاشق خوشبخت باشد. و به رحمت خدا امیدوار است، همان خدایی که قلبهای عاشق را در نهایت به آرامش میرساند.
در دلِ شب، میان نرمی نورهای لرزانِ شمعهای روی میز، دو نگاه در هم گره خوردهاند. نگاههایی که نه نیازی به واژه دارند و نه صبوریِ شنیدنشان را.
دستانشان، چون دو رود که دریا را جستجو میکنند، آرام و بیقرار در هم تنیده شدهاند. نوای لطیف عشق در فضای نیمهتاریک رستوران جریان دارد؛ جایی که صدای تپش قلبها از هر موسیقیای خوشتر به گوش میرسد.
او، با چشمانی که گویی رازهای شب را در خود پنهان کردهاند، لبخند میزند. لبخندی که تلخیهای جهان را به فراموشی میسپارد. مرد، با چهرهای آرام و دلگرم، دستان زن را در میان دستانش میفشارد؛ انگار میخواهد لحظه را در چنگ بگیرد، نگذارد که عشق در میان ثانیهها گم شود.
بیرون از این قاب عاشقانه، جهان در غوغای خود غرق است، اما در اینجا، در میان سایهروشنِ عشق، تنها چیزی که معنا دارد، حضورِ آنهاست. دو روح، در نقطهای از زمان، که برای همیشه در خاطرشان جاودان خواهد ماند.
ای تنهاترین اشک در تاریکیها
بر چشمانم بدرخش که محتاج نورم
برق تو بر چشمانم چهره ام را زیبا میکند
در خلوتِ شب، صدای قلبم همچون نغمهای بیپایان تو را میخواند
هر زنگِ باران، یادآور حضورت در دلِ زمان میشود
بسان جویباری ملایم، خاطراتت در وجودم جاریست
هر لحظه، آینهای است که چهرهٔ وفاداری تو را به تصویر میکشد
در هر تاریکی، نور تو چون فانوسی راهنما میدرخشد
آسمانِ بیکران، در نگاهت حکایتی از عشق سروده میشود
هر قطره از اشکم، پژواکی از لبخند تو در عالمِ سکوت است
با هر برکهی ناله، یادِ تو چون گلی در دلِ شب شکوفا میشود
دلِ من در هر لحظه، به سوی نورِ تو و صفای بیپایان میتپد
در سایههای پنهانِ سرگذشت، آوای تو همواره جویای گوش من است
مهر تو، همچون بوی خوشِ گل، فضای جانم را معطر میکند
در رهِ پر پیچ و خمِ انتظار، هر قدمم نشانی از امید است
به هر نسیم، بوسهای از یادِ تو نازل و دلنواز میشود
زیر سقفِ خیال، عشق تو چون شمعی زنده، به راه روشنایی میافکند
روحم در هر نگاه، چراغی از وفای تو به تندیس جان بدل میشود
آینهی دل، تصویرِ تو را با نقشهای عشق و امید میآراید
هر لحظه، بیداری از خوابِ تنهایی، یادِ حضور گرم توست
با گذرِ زمان، تنها تو به اندازهی هزار خورشید، زندگی را روشن میسازی
در شبهای بیپایان، خیالِ تو چون نوری درخشان در دلِ ظلمت میدرخشد
و در این آسمانِ بیانتها، ما دو عاشق، سرودی جاودانه از عشق میسراییم
در دل تاریکی آسمان، میان سایههای مرموزی که در باد میرقصند، زنی سوار بر اسبی باشکوه، همچون الههای از جنس شب، به پیش میتازد. چشمانش بسته است، اما گویی تمام جهان را درک میکند. گیسوان بلندش، بافته و همآهنگ با یال پرغرور اسب، نشانی از پیوندی عمیق میان انسان و طبیعت است.
اسب، سیاه و پرابهت، قدرت و آزادی را در هر حرکتش به نمایش میگذارد. هالهای از شکوه در پیرامونش موج میزند، گویی که از دل تاریخ و افسانهها بیرون آمده است. زین و یراقِ حکاکیشدهاش، نشان از نجابتی دارد که در رگهایش جاری است.
زن، سوار بر این همراه وفادار، گویی از جنس رؤیاهاست. در سکوتی پرصلابت، با چشمانی بسته اما دلی بیدار، لحظهای را در آغوش کشیده که مرز میان واقعیت و خیال را در هم میشکند. او نه تنها سوارکار است، بلکه ارباب باد و شب است، حاکم بیکرانِ جادههایی که در سایهها محو میشوند.
در این قاب جاودانه، اسب و سوار، یکی شدهاند؛ نفسی مشترک، روحی واحد. این لحظه، نه از آنِ دیروز است، نه فردا؛ اینجا، تنها اکنون معنا دارد، اکنونی که در میان سیاهی و شکوه، به ابدیت پیوسته است.