وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!
وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!

طنز میمون ورشکسته وال استریت


میمونِ "بیزنس اِکسپرَت" امروز صبح با جمله ای انگیزشی از خوابش بیدار شد:

 "امروز روزیه که بازار رو به آسمون میرسونم... یا حداقل یه جوری وانمود میکنم!"


 اولین کارش؟ زنگ زدن به جف بزوس و پرسیدن: "سلام رفیق، میخوای شرکتت رو با قیمت یه موز بخری؟ موقعیت استثناییه!"

تلفن که دستش است، نمودارهای پشت سرش با حرکتی نمایشی فریاد میزنند: "خروج اضطراری! فرار کن!" اما میمون با خونسردی میگوید: "آره بابا، این نمودارها دارن یه الگوی مخفی صعودی رو نشون میدن... به سبک مونالیزا! فقط باید وارونه نگاش کنی!" سیگار برگش که دودش دارد اتاق را پر میکند، ناگهان خاموش میشود. میمون با نگاهی به دوربین (که قطعاً در ذهنش ساخته) میگوید: "همین الان ایده نبوغ آمیزم به ذهنم رسید: سیگارهای خاموش، نمادِ آرامش قبل از طوفان سهامیِ منه!"

خودکارش را بالا میگیرد و با وقار تمام روی دستمال کاغذی مینویسد: 

"برنامه نجات بورس: 

۱. موزهای بیشتری بخرید.

 ۲. نمودارها رو با ماژیک مشکی رنگآمیزی کنید. 

۳. به همه بگویید قرمز، رنگ خوش شانسیِ امساله!"

 سپس با صدایی گرفته زمزمه میکند: "اگر جواب نداد، همون بهانه همیشگی رو میارم: تقصیر اقتصاد کره مریخه!"

قطعه ادبی کشوی خاطرات

کشوی خاطرات

کشو را باز می‌کنم و بارانی از خاطرات روی دستانم فرو می‌ریزد. عکس‌ها، لحظه‌هایی یخ‌زده در قاب‌های کوچک، با لبخندهایی که هنوز هم می‌توانم صدای خنده‌هایشان را بشنوم. انگار گذشته در این کشو جا خوش کرده، در میان عطر چوب کهنه و سکوتی که گاهی زمزمه‌ای از دیروز در آن جاری می‌شود.

دستم را میان عکس‌ها فرو می‌برم. انگشتانم روی حاشیه‌ی سفیدشان سر می‌خورد. چقدر لطیف، چقدر زنده! هر عکس، قصه‌ای را در دل خود نگه داشته؛ قصه‌هایی که شاید سال‌ها به آن‌ها نگاه نکرده‌ام، اما هرگز از یادشان نبرده‌ام.

عکسی را بیرون می‌کشم؛ تصویر باغی آفتاب‌خورده، گلدان‌های شمعدانی روی نرده‌ها، و کودکی که با چشمانی پر از شیطنت به دوربین زل زده. قلبم فشرده می‌شود. بوی نان تازه‌ی مادربزرگ را به یاد می‌آورم، گرمای آغوشی که دیگر نیست، خنده‌هایی که در باد گم شده‌اند. این عکس، تکه‌ای از بهشتِ گمشده‌ی من است.

عکس دیگری را برمی‌دارم؛ تصویری از جاده‌ای مه‌آلود، شاید همان جاده‌ای که سال‌ها پیش در آن، کسی برای همیشه رفت. عکسی که بوی دلتنگی می‌دهد. انگار هنوز صدای قدم‌هایش در میان این مه محو نشده. دستم را روی تصویر می‌کشم، انگار که بخواهم لمسش کنم، اما فقط سکوت نصیبم می‌شود.

در میان این همه تصویر، چهره‌هایی را می‌بینم که زمانی برایم جهان بودند. دوستانی که دیگر نیستند، خنده‌هایی که در عکس‌ها جا مانده‌اند، عشقی که شاید در جایی از مسیر گم شده باشد.

کشو را می‌بندم، اما خاطرات بسته نمی‌شوند. آن‌ها هنوز در ذهنم زنده‌اند، در گوشه‌ای از قلبم زمزمه می‌کنند، در شب‌هایی که دلتنگی بی‌اجازه سراغم می‌آید. عکس‌ها فقط کاغذهای رنگی نیستند؛ آن‌ها دریچه‌هایی به دنیای گذشته‌اند، به لحظه‌هایی که هرگز بازنمی‌گردند، اما همیشه در قلبمان زنده خواهند ماند.

قطعه ادبی مهتابِ بی‌نشان

مهتابِ بی‌نشان

تو را به مهتابِ شبی آرام و پرستاره مانند کرده‌ام، همان‌گونه که بر آغوشِ دریا آرام گرفته و بر موج‌های خاموشِ شب سایه می‌افکند. 

گویی از جنسِ نور و رؤیاهایی هستی که تنها در افقِ جزیره‌ای ناشناس می‌توان یافت، جایی که زمین و آسمان در خاموشیِ شب با یکدیگر پیمانی پنهان بسته‌اند.

در هجومِ اندیشه‌های بی‌قرار، دلم تو را می‌جوید؛ از ترسِ آنکه با نخستین پرتوهای سحر، دیگر نباشی. صبح اگر فرا رسد و تو در کنارم نباشی،

 دلم از آتشِ دوری تو به آسمان خواهد چسبید؛ از بلندترین نقطه‌ی گیتی تو را خواهد نگریست، تا شاید آخرین نگاهش بر سیمای تو بیفتد.

و اگر این دنیا تحملِ نبودنت را از من بخواهد، دیگر چه تفاوتی دارد؟ بگذار شعله‌ی جانم را بر باد بسپارم، 

بگذار از این خاک برخیزم و در وسعتِ بی‌انتها محو شوم. تو را خواستم، اگر در کنارم نباشی،

 پس بگذار تنها به یاد تو بسوزم و در خاطره‌ی این شبِ بی‌همتا جاودانه گردم.

قطعه ادبی عشق در غبار زمان

عشق در غبار زمان

در پسِ گذرِ سال‌ها، در پیچ‌وخمِ خاطراتی که گرد زمان بر آن نشسته است، هنوز هم عشقی جاری‌ست؛ عشقی که در نگاهِ پیرمردی خمیده و بانویی با چشمانی لبریز از سکوت، شعله می‌کشد.

او، مردی که روزگاری قامتی استوار داشت، اکنون با چین‌های پیشانی‌اش قصه‌ای نانوشته را روایت می‌کند. دستانش، که زمانی گهواره‌ای برای نوازش معشوق بودند، حالا لرزان اما پرمهر، سایه‌ای از عشق بر چهره‌ی پیرزن می‌کشند. عینکِ قدیمی‌اش، که قابِ چشمانِ خسته و عاشقش شده، حالا روی چهره‌ای نشسته که هنوز در آن، روشنیِ امید زنده است.

و او، بانویی که رد پای رنج را بر صورتش حک کرده است، با چشمانی که گویی هزاران قصه در خود پنهان دارند، در آغوشی کهنه اما گرم، آرام گرفته است. شاید دلش هنوز برای دستان جوانیِ او تنگ است، برای روزهایی که بی‌دغدغه خندیده بودند، برای شب‌هایی که دلشان بی‌قرار هم بود. اما حالا، این سکوتِ پیرانه‌شان، خود گواهی از عشقی‌ست که زمان را شکست داده است.

در جهانی که عشق‌ها به سرعت رنگ می‌بازند، آن‌ها ایستاده‌اند؛ دو روح که در هم تنیده‌اند، دو قلب که هنوز برای یکدیگر می‌تپند، حتی اگر روزگار پوستشان را چروک کرده و گام‌هایشان را کند.

این عشق است، نه آن عشقی که با شورِ جوانی آغاز می‌شود و در تندبادِ زندگی محو می‌شود، بلکه آن عشقی که با هر چینِ صورت عمیق‌تر می‌شود، با هر تار موی سپید، خالص‌تر.

و چه زیباست که در غبارِ زمان، هنوز هم عشقی چنین خالص و ناب زنده است...