گاهی یک بیت شعر میتواند در یک لحظه تمام دلتنگیهای ما را به تصویر بکشد. گاهی یک داستان کوتاه، تمام قصهی ناگفتهی زندگی را فریاد میزند. گاهی یک قطعهی ادبی میتواند ما را به سفری ببرد که هیچ قطاری به آن نمیرسد. و گاهی، یک طنز ظریف، سنگینی روزهای سخت را از دوشمان برمیدارد.
اینجا، در این وبلاگ، واژهها جان دارند.
با هر پست، در سفری تازه همراه خواهید شد؛ از اشکهای پنهان در یک داستان عاشقانه تا خندههای ریزی که لابهلای طنزهای شیرین میجوشند. اگر به ادبیات فارسی دل سپردهاید، اگر از بازی با واژهها لذت میبرید، اگر به دنبال لحظاتی پر از احساس، اندیشه و شادی هستید، جای درستی آمدهاید.
پس بیایید، در کنار هم، شعر بخوانیم، داستان بنویسیم، بخندیم و زندگی را از دریچهی ادبیات تماشا کنیم...
در سرزمینی کهن، پادشاهی دادگر بر تختِ عقل و عدالت تکیه زده بود. سالها بود که آوازهی خردورزی و انصافش مرزها را درنوردیده بود و مردم در سایهی حکمرانی او، آسوده و خوشبخت میزیستند. اما روزی، بادِ تغییر وزیدن گرفت. پادشاه فرمانی صادر کرد که چون شمشیری دوگانه، جامعه را به دو نیمهی موافق و مخالف تقسیم کرد. مردم که سالها به حکمهای خردمندانهی او عادت داشتند، اینبار یکصدا فریاد زدند: «شاه ما دیوانه شده است!»
پادشاه، خشمگین و آزرده، نخستین کسانی را که جرأت کرده بودند به او توهین کنند، به زندان افکند. اما فریادها نه تنها خاموش نشد، بلکه هر روز بلندتر میشد. حتی وفادارترین مشاورانش نیز در خلوت، سر به شکایت برداشتند. پادشاه که خود را در آستانهی طوفانی ناخواسته میدید، دستور به تحقیق داد. نتیجهی جستوجوها او را به حقیقتی هولناک رساند: مردم دروغ نمیگفتند.
**کشف رازِ کوهستان**
شبی از شبها، ندیمِ پیرِ شاه که سالها در سکوت رازدار او بود، زمزمهی دهکدهای دورافتاده را به گوشش رساند. روستاییان از چشمهای در دل کوهساران سخن میگفتند که آبش گواراست، اما هر که از آن بنوشد، جهان را وارونه میبیند. پادشاه با گروهی از محافظانش راهی آنجا شد و با چشمان خود دید که چگونه روستاییان پس از نوشیدن آب، عاقلان را دیوانه میخواندند و دیوانگان را خردمند!
**سنگینی تاج بر سرِ بیخردی**
پادشاه بر فراز کوه ایستاد و به شهرِ دورتر نگریست که روزی مهد تمدن بود و اکنون صحنهی هرجومرج شده بود. میدانست نمیتواند آب را از جوشش بازدارد یا اذهانِ آلوده را پاک کند. خِرَدِ تنهایش فریاد میزد: «اگر تو تنها عاقل بمانی، در دنیایی از دیوانگان چه ارزشی داری؟» اما قلبش میدانست که پادشاهی بر مردمی که زبان یکدیگر را نمیفهمند، ناممکن است.
**آخرین جرعه؛ فداکاری یا تسلیم؟**
پادشاه جامی از آب چشمه برداشت و پیش از نوشیدن، لحظهای درنگ کرد. یادِ پدرش افتاد که به او آموخته بود: «حاکم واقعی کسی است که با مردمش گریه کند، نه بر آنها حکم براند.» آب گوارا گلو را نوازش داد، اما تلخی حقیقت در جانش نشست. وقتی به شهر بازگشت، فریادهای شادی مردم بلند شد: «درود بر پادشاه خردمند ما! خداوند او را از دیوانگی نجات داد!»
**پایانِ تلخِ خِرَدِ فردی**
شاه که اکنون در دنیای وارونهی مردمش «عاقل» خوانده میشد، هر شب در خلوتِ قصر، به نقشههای پیشینش خیره میشد؛ طرحهایی برای آبیاری زمینهای خشک، ساختن مدرسهها، و گسترش دادگاههای عادلانه. اما حالا حتی نمیتوانست خطوط را بخواند. میدانست که کشورش به ظاهر آرام است، اما در سکوت، ریشههای تمدن در حال پوسیدن است. در آینه که نگاه میکرد، تنها سایهای از خود میدید؛ سایهای که روزی پادشاهی خردمند بود و اکنون به بهای همراهی با مردم، خردش را در پای چشمهی دیوانگی قربانی کرده بود.
**پندِ نهان در دلِ داستان:**
آیا حقیقت همیشه در کثرت است؟ آیا همرنگ جماعت شدن، حتی اگر خِرَدت را قربانی کند، ارزشِ آرامشِ دروغین را دارد؟ پادشاه راه آسان را برگزید، اما تاریخ قضاوت خواهد کرد که آیا فدا کردن حقیقت برای وحدت، پیروزی است یا شکستی جاودان...
جنگ بزرگ قنادی؛ نبرد شیرینی و عدالت!
روایت از زبان فروشنده:
من یه قناد قدیمیام، سالهاست که این مغازه رو دارم و هر روز صبح زود درها رو باز میکنم، ویترینها رو تمیز میکنم و با عشق، شیرینیهای تازه رو میچینم. اما چند وقتی بود که یه چیزی ذهنمو درگیر کرده بود. صبح که میاومدم، هرچی حساب میکردم، میدیدم چندتا شیرینی کمه!
اولش گفتم شاید اشتباه کرده باشم، شاید دیروز کمتر درست کرده بودم، اما وقتی هر روز این اتفاق افتاد، فهمیدم که یه جای کار میلنگه! یکی داشت ازم میدزدید!
تصمیم گرفتم هر طور شده مچ این دزدو بگیرم. دوربین گذاشتم، قفلها رو چک کردم، حتی ویترینا رو دوباره شمردم. اما هیچ اثری نبود! پس یه شب موندم توی مغازه، چوب و چاقو رو گذاشتم کنارم، چراغا رو خاموش کردم و الکی خودمو به خواب زدم!
نصفههای شب یه صدایی اومد... یه خشخش آروم... انگار یه چیزی داشت حرکت میکرد... اما درها بسته بود! یعنی دزد از کجا میاومد؟
چشمامو باز کردم، نگاه کردم، چیزی ندیدم. یه بار دیگه دقیقتر شدم و بالا رو نگاه کردم. وای خدای من! یه سوراخ کوچیک توی سقف بود، و از اونجا یه زنجیر از موشها آویزون شده بودن! مثل سیرک، مثل عملیات ویژه!
موش آخری با یه دقت خاصی شیرینی رو برمیداشت و به بالایی میداد، اونم به بالاییتر، همینجوری میرسید به رئیسشون که بالاترین موش بود و توی سوراخ کمین کرده بود. با مهارت تمام، بیصدا و حرفهای، دونهدونه شیرینیها رو بالا میفرستادن و غیبش میزد!
اون لحظه خونم به جوش اومد! اینا از مافیا هم سازمانیافتهتر بودن! با چوب حمله کردم، کوبیدم زمین، موشها افتادن، جیغ و ویری کشیدن، بعضیا فرار کردن، بعضیا مردن، و من توی مغازه وایساده بودم، فاتحانه، انگار یه جنگ بزرگ رو برده بودم!
فردا همه چی رو سیمان گرفتم، همه سوراخا رو بستم، دیگه حتی یه نسیم هم نمیتونست رد بشه، چه برسه به یه موش دزد!
اما اون شب خوابم نبرد... یه فکری ذهنمو درگیر کرده بود...
روایت از زبان موشها:
(درون سقف، شب قبل از حمله)
رئیس موشها: "بچهها، عملیات امشب خیلی مهمه! ما هفتههاست که برنامهریزی کردیم. هر موش جای خودش رو بلده؟"
موش کارگر ۱: "بله رئیس! من اولین نفرم که از سقف میام پایین و به دومی شیرینیها رو میدم!"
موش کارگر ۲: "و منم به بالایی میدم! طبق معمول!"
موش حملونقل: "منم شیرینیارو میگیرم و میرسونم به رئیس که بالاست!"
رئیس: "آفرین! بچهها، این قنادی برای ما فقط یه مغازه نیست! ما قرنها توی این ساختمون زندگی کردیم، اما آدما اومدن، جا رو گرفتن، و مارو بیرون کردن! اگه خودمون غذا پیدا نکنیم، بچههامون گرسنه میمونن!"
موش کوچیکی که تازه به دنیا اومده بود: "بابا، آدما چرا اینقدر شیرینی دارن ولی به ما نمیدن؟"
رئیس: "چون اونا فک میکنن اینا مال خودشونه، اما اگه به طبیعت نگاه کنی، همهچیز برای همهمونه!"
موش خردمند گروه: "رئیس راست میگه، ولی مواظب باشیم! این فروشنده، آدم سادهای نیست، شک کرده! باید سریع و بیصدا باشیم!"
و عملیات شروع شد... اما ناگهان همهچیز عوض شد! یه فریاد! یه چوب! یه حمله ناگهانی!
ما افتادیم، بعضیا فرار کردن، بعضیا جونشون رو از دست دادن، و اون شب ما شکست خوردیم...
فردا که اومدیم، دیگه هیچ راهی نبود! همهجا بسته شده بود... انگار ما هیچوقت اونجا نبودیم... انگار هیچوقت جزئی از اونجا نبودیم!
نتیجه اخلاقی از نگاه هر دو طرف:
از نگاه فروشنده: عدالت اجرا شد! دیگه کسی دزدی نمیکنه! اما... اون موشها هم یه جورایی گناه نداشتن؟ آیا گناه گرسنه بودن، گناه کمی شیرینی خواستن؟
از نگاه موشها: ما فقط یه تیکه از چیزی رو که طبیعت داده بود، میخواستیم! اما اون انسان، تمام راههای زندگی رو برامون بست! شاید اون قدرت داشت، اما آیا قدرت یعنی حق؟
شاید همه چیز به دیدگاه بستگی داره... شاید گاهی هر دو طرف حق دارن، و گاهی، هیچکدوم حق ندارن...
روباه، با آن دم پُرپشت و چشمان زیرکش، زیر درخت قدیمی بلوط لم داده بود و با لحنی که انگار همین حالا از جلسهای مهم با وزیران جنگل بیرون آمده، گفت:
— خبر مهم را شنیدهاید؟
خروس، که همیشه در برابر حیلههای روباه یک قدم جلوتر بود، ابرویی بالا انداخت و با طمأنینه گفت:
— نه، اما شک ندارم خبری است که فقط به نفع جنابعالی تمام میشود!
روباه دستی به سبیلهای خیالیاش کشید و با آبوتاب گفت:
— چه حرفها! این بار ماجرا فرق دارد. تمام حیوانات جنگل پس از سالها نزاع، مشورت کردهاند و تصمیم گرفتهاند که از این به بعد با هم دوست باشند. امروز را هم روز عید آشتیکنان نامیدهاند! دیگر دشمنیای در کار نیست. بیا پایین، تا جشن را با هم شروع کنیم!
مرغها که در شاخههای بالایی درخت، دور خروس حلقه زده بودند، با هم پچپچ کردند:
— نکند راست بگوید؟
— مگر میشود روباه و دوستی؟!
اما خروس بیاعتنا به روباه، ناگهان سرش را بالا گرفت، چشمهایش را تنگ کرد و با هیجان گفت:
— اوه، شگفتا! آنطرف را نگاه کن!
روباه، که یک عمر کارش فریب دادن دیگران بود، در یک لحظه فریب خورد و سرش را با وحشت چرخاند.
— چی شده؟ چه خبر است؟
خروس با لبخندی مرموز گفت:
— دو سگ شکاری دارند از آن طرف به اینسو میآیند. به نظر خیلی خوشحالند، لابد آمدهاند در جشن آشتیکنان شرکت کنند!
رنگ از روی روباه پرید، دمش را مثل تازیانهای در هوا تکان داد و با سرعتی که باد را هم شرمنده میکرد، پا به فرار گذاشت.
مرغها با تعجب داد زدند:
— کجا میروی؟ مگر نگفتی امروز روز صلح و دوستی است؟
روباه از وسط خارزار، با نفسنفسزنان جواب داد:
— راستش را بخواهید... شاید سگها هنوز این خبر را نشنیده باشند!
و دیگر چیزی از او دیده نشد، جز دمی که لابهلای بوتهها ناپدید شد.
خروس خندید، بالهایش را تکان داد و به مرغها گفت:
— این هم از عید آشتیکنان روباهها!
در این تصویر، شاخهها همچون دستهای خشکشدهی زمان، او را در آغوش گرفتهاند؛ اما تا کِی؟ آیا این آخرین نقطهی تعادل است؟ لحظهای پیش از سقوط؟ یا شاید او مدتیست که تسلیم شده، بیهیچ تقلایی برای بازگشت؟
کمی آنسوتر، برگی در هوا رها شده، در همان مسیری که شاید مرد هم بهزودی قدم خواهد گذاشت. برگ، جدا شده از درخت، همانطور که انسان، جدا شده از زندگی. سرنوشت آن دو یکیست: سقوط، فراموشی، و یکی شدن با خاک.
این تصویر، چکیدهای از زندگیست؛ روزی در اوج، روزی در سقوط. گاهی میجنگیم، گاهی فقط تسلیم میشویم. و در نهایت، درخت، زمان، و سکوت، همه نظارهگرند، بیآنکه دست یاری به سویمان دراز کنند.
آیا این مرد میافتد؟ یا شاید از مدتها پیش سقوط کرده، فقط هنوز به زمین نرسیده است؟