وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!
وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!

داستان پادشاه سرزمین دیوانگان

در سرزمینی کهن، پادشاهی دادگر بر تختِ عقل و عدالت تکیه زده بود. سالها بود که آوازهی خردورزی و انصافش مرزها را درنوردیده بود و مردم در سایهی حکمرانی او، آسوده و خوشبخت میزیستند. اما روزی، بادِ تغییر وزیدن گرفت. پادشاه فرمانی صادر کرد که چون شمشیری دوگانه، جامعه را به دو نیمهی موافق و مخالف تقسیم کرد. مردم که سالها به حکمهای خردمندانهی او عادت داشتند، اینبار یکصدا فریاد زدند: «شاه ما دیوانه شده است!»  


پادشاه، خشمگین و آزرده، نخستین کسانی را که جرأت کرده بودند به او توهین کنند، به زندان افکند. اما فریادها نه تنها خاموش نشد، بلکه هر روز بلندتر میشد. حتی وفادارترین مشاورانش نیز در خلوت، سر به شکایت برداشتند. پادشاه که خود را در آستانهی طوفانی ناخواسته میدید، دستور به تحقیق داد. نتیجهی جستوجوها او را به حقیقتی هولناک رساند: مردم دروغ نمیگفتند.  


**کشف رازِ کوهستان**  

شبی از شبها، ندیمِ پیرِ شاه که سالها در سکوت رازدار او بود، زمزمهی دهکدهای دورافتاده را به گوشش رساند. روستاییان از چشمهای در دل کوهساران سخن میگفتند که آبش گواراست، اما هر که از آن بنوشد، جهان را وارونه میبیند. پادشاه با گروهی از محافظانش راهی آنجا شد و با چشمان خود دید که چگونه روستاییان پس از نوشیدن آب، عاقلان را دیوانه میخواندند و دیوانگان را خردمند!  


**سنگینی تاج بر سرِ بیخردی**  

پادشاه بر فراز کوه ایستاد و به شهرِ دورتر نگریست که روزی مهد تمدن بود و اکنون صحنهی هرجومرج شده بود. میدانست نمیتواند آب را از جوشش بازدارد یا اذهانِ آلوده را پاک کند. خِرَدِ تنهایش فریاد میزد: «اگر تو تنها عاقل بمانی، در دنیایی از دیوانگان چه ارزشی داری؟» اما قلبش میدانست که پادشاهی بر مردمی که زبان یکدیگر را نمیفهمند، ناممکن است.  


**آخرین جرعه؛ فداکاری یا تسلیم؟**  

پادشاه جامی از آب چشمه برداشت و پیش از نوشیدن، لحظهای درنگ کرد. یادِ پدرش افتاد که به او آموخته بود: «حاکم واقعی کسی است که با مردمش گریه کند، نه بر آنها حکم براند.» آب گوارا گلو را نوازش داد، اما تلخی حقیقت در جانش نشست. وقتی به شهر بازگشت، فریادهای شادی مردم بلند شد: «درود بر پادشاه خردمند ما! خداوند او را از دیوانگی نجات داد!»  


**پایانِ تلخِ خِرَدِ فردی**  

شاه که اکنون در دنیای وارونهی مردمش «عاقل» خوانده میشد، هر شب در خلوتِ قصر، به نقشههای پیشینش خیره میشد؛ طرحهایی برای آبیاری زمینهای خشک، ساختن مدرسهها، و گسترش دادگاههای عادلانه. اما حالا حتی نمیتوانست خطوط را بخواند. میدانست که کشورش به ظاهر آرام است، اما در سکوت، ریشههای تمدن در حال پوسیدن است. در آینه که نگاه میکرد، تنها سایهای از خود میدید؛ سایهای که روزی پادشاهی خردمند بود و اکنون به بهای همراهی با مردم، خردش را در پای چشمهی دیوانگی قربانی کرده بود.  


**پندِ نهان در دلِ داستان:**  

آیا حقیقت همیشه در کثرت است؟ آیا همرنگ جماعت شدن، حتی اگر خِرَدت را قربانی کند، ارزشِ آرامشِ دروغین را دارد؟ پادشاه راه آسان را برگزید، اما تاریخ قضاوت خواهد کرد که آیا فدا کردن حقیقت برای وحدت، پیروزی است یا شکستی جاودان...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد