در گوشهای از خیابان، دیواری خاموش اما سخنگو، قصهای جاودان از عشق و خاطره را روایت میکند. پیرزنی با گامهای آهسته، عصای زمان را بر زمین میکوبد، چشمانش در قاب خاطراتی دور غرق شده است. باران ریز و نمنم، همچون نوازشهای دستی مهربان، روی چهرهاش مینشیند.
در برابرش، تصویر مردی در دل دیوار، که چهرهاش چینهای زندگی را به یادگار دارد، از پس سالها و فاصلهها، دستی مهربان پیش آورده است. او گل سرخی را که به زحمت از میان سنگینی سایههای گذشته شکفته، به سوی پیرزن هدیه میکند. گل سرخی که رنگ آن از میان دریای سیاه و سفید خاطرات میدرخشد، نشانی از عشقی است که نه مرگ توانسته آن را خاموش کند، نه گذر زمان توان فرسودنش را داشته است.
پیرزن دستش را دراز میکند، انگار که هنوز گرمای دستان مرد را حس میکند، انگار که هنوز در قلبش زنده است، هنوز هم همان نگاه آشنا را دارد. این دیدار، مرز واقعیت و خیال را در هم میشکند. دیوار دیگر تنها دیوار نیست، خیابان دیگر تنها خیابان نیست. اینجا نقطه تلاقی گذشته و حال است، جایی که عشق در میان خطوطی از رنگ و سایه به جاودانگی رسیده است.
قطرات باران روی سطح خیابان میچکند، زمین از اشکهای آسمان خیس است، و در دل این منظره، لحظهای جاودانه شکل میگیرد؛ لحظهای که نشان میدهد عشق، حتی اگر جسمها را از هم جدا کند، در قلبها زنده میماند، در خاطرهها نفس میکشد، و در هر گوشهای از این جهان، نشانهای از حضورش را به جا میگذارد.
رازهای نهفته در دل کتابهای کهن
در گوشهای از تاریخ، در کتابخانهای خاموش، ردیفی از کتابهای قدیمی با جلدهای چرمی و پارچهای، با مهر زمان بر صفحاتشان، آرام بر طاقچهای چوبی نشستهاند. هر یک از این کتابها نهتنها گنجینهای از دانش و حکمت گذشتگاناند، بلکه شاهدانی خاموش از روزگاری هستند که در آن، نوشتن و خواندن تنها به دست خواص میسر بود.
این جلدهای زخمی و فرسوده، که گویی رازهای قرون را در خود نگه داشتهاند، زمانی در دستان دانشمندان، نویسندگان و فیلسوفانی بودهاند که در روشنایی شمع، خط به خط بر صفحاتشان چشم دوخته و اندیشههای خویش را در آنها جاودانه کردهاند. بعضی از آنها کتب علوم طبیعیاند، برخی دیگر دیوان شعر، و شاید در میانشان دستنوشتهای نایاب از فیلسوفی گمنام باشد که هیچگاه نامش به گوش آیندگان نرسیده است.
روی یکی از این کتابها، کلمهی "Seelenschatz" با خطی طلایی بر جلد چرمیاش نقش بسته است، که به زبان آلمانی به معنای "گنجینهی روح" است. نامی که وعدهی سفری درونی و معنوی را به خواننده میدهد. در کنار آن، کتابی با جلدی قرمز مخملی ایستاده است، گویی هنوز با غرور داستانهایش را در دل خود حفظ کرده و منتظر دستانی است که بار دیگر صفحههایش را ورق بزنند.
کهنگی و فرسودگی جلدهای این کتابها نه از ضعف، که از سفرهای پرماجرای آنها در میان نسلها و کتابخانهها سخن میگوید. شاید قرنها پیش، راهبی در صومعهای تاریک یکی از این کتب را در دست گرفته و در آن به دنبال پاسخهای زندگی بوده است. شاید تاجری در جادهی ابریشم، هنگام استراحت در کاروانسرایی، در گوشهای نشسته و چند سطری از کتابی را خوانده، و شاید کودکی کنجکاو، سالها بعد، در اتاق زیرشیروانی خانهای قدیمی، این گنجینههای فراموششده را یافته و قصههایی از گذشته را از میان خطوطشان کشف کرده است.
این کتابها، فراتر از کاغذ و مرکب، پلهایی میان زمانهای دور و حالاند. گویی هر یک، کلیدی است به سوی گذشتهای که در آن، کلمات قدرتی بینظیر داشتند و دانش، ارزشی والا. شاید هنوز، در میان سطور گردگرفتهی این کتابها، رازی پنهان مانده باشد که تنها منتظر چشمانی جستجوگر است تا بار دیگر از دل تاریخ به سوی نور بازگردد.
کشوی خاطرات
کشو را باز میکنم و بارانی از خاطرات روی دستانم فرو میریزد. عکسها، لحظههایی یخزده در قابهای کوچک، با لبخندهایی که هنوز هم میتوانم صدای خندههایشان را بشنوم. انگار گذشته در این کشو جا خوش کرده، در میان عطر چوب کهنه و سکوتی که گاهی زمزمهای از دیروز در آن جاری میشود.
دستم را میان عکسها فرو میبرم. انگشتانم روی حاشیهی سفیدشان سر میخورد. چقدر لطیف، چقدر زنده! هر عکس، قصهای را در دل خود نگه داشته؛ قصههایی که شاید سالها به آنها نگاه نکردهام، اما هرگز از یادشان نبردهام.
عکسی را بیرون میکشم؛ تصویر باغی آفتابخورده، گلدانهای شمعدانی روی نردهها، و کودکی که با چشمانی پر از شیطنت به دوربین زل زده. قلبم فشرده میشود. بوی نان تازهی مادربزرگ را به یاد میآورم، گرمای آغوشی که دیگر نیست، خندههایی که در باد گم شدهاند. این عکس، تکهای از بهشتِ گمشدهی من است.
عکس دیگری را برمیدارم؛ تصویری از جادهای مهآلود، شاید همان جادهای که سالها پیش در آن، کسی برای همیشه رفت. عکسی که بوی دلتنگی میدهد. انگار هنوز صدای قدمهایش در میان این مه محو نشده. دستم را روی تصویر میکشم، انگار که بخواهم لمسش کنم، اما فقط سکوت نصیبم میشود.
در میان این همه تصویر، چهرههایی را میبینم که زمانی برایم جهان بودند. دوستانی که دیگر نیستند، خندههایی که در عکسها جا ماندهاند، عشقی که شاید در جایی از مسیر گم شده باشد.
کشو را میبندم، اما خاطرات بسته نمیشوند. آنها هنوز در ذهنم زندهاند، در گوشهای از قلبم زمزمه میکنند، در شبهایی که دلتنگی بیاجازه سراغم میآید. عکسها فقط کاغذهای رنگی نیستند؛ آنها دریچههایی به دنیای گذشتهاند، به لحظههایی که هرگز بازنمیگردند، اما همیشه در قلبمان زنده خواهند ماند.
تو را به مهتابِ شبی آرام و پرستاره مانند کردهام، همانگونه که بر آغوشِ دریا آرام گرفته و بر موجهای خاموشِ شب سایه میافکند.
گویی از جنسِ نور و رؤیاهایی هستی که تنها در افقِ جزیرهای ناشناس میتوان یافت، جایی که زمین و آسمان در خاموشیِ شب با یکدیگر پیمانی پنهان بستهاند.
در هجومِ اندیشههای بیقرار، دلم تو را میجوید؛ از ترسِ آنکه با نخستین پرتوهای سحر، دیگر نباشی. صبح اگر فرا رسد و تو در کنارم نباشی،
دلم از آتشِ دوری تو به آسمان خواهد چسبید؛ از بلندترین نقطهی گیتی تو را خواهد نگریست، تا شاید آخرین نگاهش بر سیمای تو بیفتد.
و اگر این دنیا تحملِ نبودنت را از من بخواهد، دیگر چه تفاوتی دارد؟ بگذار شعلهی جانم را بر باد بسپارم،
بگذار از این خاک برخیزم و در وسعتِ بیانتها محو شوم. تو را خواستم، اگر در کنارم نباشی،
پس بگذار تنها به یاد تو بسوزم و در خاطرهی این شبِ بیهمتا جاودانه گردم.
در پسِ گذرِ سالها، در پیچوخمِ خاطراتی که گرد زمان بر آن نشسته است، هنوز هم عشقی جاریست؛ عشقی که در نگاهِ پیرمردی خمیده و بانویی با چشمانی لبریز از سکوت، شعله میکشد.
او، مردی که روزگاری قامتی استوار داشت، اکنون با چینهای پیشانیاش قصهای نانوشته را روایت میکند. دستانش، که زمانی گهوارهای برای نوازش معشوق بودند، حالا لرزان اما پرمهر، سایهای از عشق بر چهرهی پیرزن میکشند. عینکِ قدیمیاش، که قابِ چشمانِ خسته و عاشقش شده، حالا روی چهرهای نشسته که هنوز در آن، روشنیِ امید زنده است.
و او، بانویی که رد پای رنج را بر صورتش حک کرده است، با چشمانی که گویی هزاران قصه در خود پنهان دارند، در آغوشی کهنه اما گرم، آرام گرفته است. شاید دلش هنوز برای دستان جوانیِ او تنگ است، برای روزهایی که بیدغدغه خندیده بودند، برای شبهایی که دلشان بیقرار هم بود. اما حالا، این سکوتِ پیرانهشان، خود گواهی از عشقیست که زمان را شکست داده است.
در جهانی که عشقها به سرعت رنگ میبازند، آنها ایستادهاند؛ دو روح که در هم تنیدهاند، دو قلب که هنوز برای یکدیگر میتپند، حتی اگر روزگار پوستشان را چروک کرده و گامهایشان را کند.
این عشق است، نه آن عشقی که با شورِ جوانی آغاز میشود و در تندبادِ زندگی محو میشود، بلکه آن عشقی که با هر چینِ صورت عمیقتر میشود، با هر تار موی سپید، خالصتر.
و چه زیباست که در غبارِ زمان، هنوز هم عشقی چنین خالص و ناب زنده است...