تو را به مهتابِ شبی آرام و پرستاره مانند کردهام، همانگونه که بر آغوشِ دریا آرام گرفته و بر موجهای خاموشِ شب سایه میافکند.
گویی از جنسِ نور و رؤیاهایی هستی که تنها در افقِ جزیرهای ناشناس میتوان یافت، جایی که زمین و آسمان در خاموشیِ شب با یکدیگر پیمانی پنهان بستهاند.
در هجومِ اندیشههای بیقرار، دلم تو را میجوید؛ از ترسِ آنکه با نخستین پرتوهای سحر، دیگر نباشی. صبح اگر فرا رسد و تو در کنارم نباشی،
دلم از آتشِ دوری تو به آسمان خواهد چسبید؛ از بلندترین نقطهی گیتی تو را خواهد نگریست، تا شاید آخرین نگاهش بر سیمای تو بیفتد.
و اگر این دنیا تحملِ نبودنت را از من بخواهد، دیگر چه تفاوتی دارد؟ بگذار شعلهی جانم را بر باد بسپارم،
بگذار از این خاک برخیزم و در وسعتِ بیانتها محو شوم. تو را خواستم، اگر در کنارم نباشی،
پس بگذار تنها به یاد تو بسوزم و در خاطرهی این شبِ بیهمتا جاودانه گردم.