ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
در پسِ گذرِ سالها، در پیچوخمِ خاطراتی که گرد زمان بر آن نشسته است، هنوز هم عشقی جاریست؛ عشقی که در نگاهِ پیرمردی خمیده و بانویی با چشمانی لبریز از سکوت، شعله میکشد.
او، مردی که روزگاری قامتی استوار داشت، اکنون با چینهای پیشانیاش قصهای نانوشته را روایت میکند. دستانش، که زمانی گهوارهای برای نوازش معشوق بودند، حالا لرزان اما پرمهر، سایهای از عشق بر چهرهی پیرزن میکشند. عینکِ قدیمیاش، که قابِ چشمانِ خسته و عاشقش شده، حالا روی چهرهای نشسته که هنوز در آن، روشنیِ امید زنده است.
و او، بانویی که رد پای رنج را بر صورتش حک کرده است، با چشمانی که گویی هزاران قصه در خود پنهان دارند، در آغوشی کهنه اما گرم، آرام گرفته است. شاید دلش هنوز برای دستان جوانیِ او تنگ است، برای روزهایی که بیدغدغه خندیده بودند، برای شبهایی که دلشان بیقرار هم بود. اما حالا، این سکوتِ پیرانهشان، خود گواهی از عشقیست که زمان را شکست داده است.
در جهانی که عشقها به سرعت رنگ میبازند، آنها ایستادهاند؛ دو روح که در هم تنیدهاند، دو قلب که هنوز برای یکدیگر میتپند، حتی اگر روزگار پوستشان را چروک کرده و گامهایشان را کند.
این عشق است، نه آن عشقی که با شورِ جوانی آغاز میشود و در تندبادِ زندگی محو میشود، بلکه آن عشقی که با هر چینِ صورت عمیقتر میشود، با هر تار موی سپید، خالصتر.
و چه زیباست که در غبارِ زمان، هنوز هم عشقی چنین خالص و ناب زنده است...