وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!
وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

"ماه و درخت" فضایی است برای گشت‌وگذار در دنیای واژه‌ها، جایی که شعرها مثل برگ‌های درخت زمزمه می‌کنند و داستان‌ها زیر نور مهتاب جان می‌گیرند. اینجا قلم‌ها پرواز می‌کنند و احساسات ریشه می‌دوانند. به ماه و درخت خوش آمدید!

قطعه ادبی رازهای نهفته در دل کتاب‌های کهن

رازهای نهفته در دل کتاب‌های کهن

در گوشه‌ای از تاریخ، در کتابخانه‌ای خاموش، ردیفی از کتاب‌های قدیمی با جلدهای چرمی و پارچه‌ای، با مهر زمان بر صفحات‌شان، آرام بر طاقچه‌ای چوبی نشسته‌اند. هر یک از این کتاب‌ها نه‌تنها گنجینه‌ای از دانش و حکمت گذشتگان‌اند، بلکه شاهدانی خاموش از روزگاری هستند که در آن، نوشتن و خواندن تنها به دست خواص میسر بود.

این جلدهای زخمی و فرسوده، که گویی رازهای قرون را در خود نگه داشته‌اند، زمانی در دستان دانشمندان، نویسندگان و فیلسوفانی بوده‌اند که در روشنایی شمع، خط به خط بر صفحات‌شان چشم دوخته و اندیشه‌های خویش را در آن‌ها جاودانه کرده‌اند. بعضی از آن‌ها کتب علوم طبیعی‌اند، برخی دیگر دیوان شعر، و شاید در میان‌شان دست‌نوشته‌ای نایاب از فیلسوفی گمنام باشد که هیچ‌گاه نامش به گوش آیندگان نرسیده است.

روی یکی از این کتاب‌ها، کلمه‌ی "Seelenschatz" با خطی طلایی بر جلد چرمی‌اش نقش بسته است، که به زبان آلمانی به معنای "گنجینه‌ی روح" است. نامی که وعده‌ی سفری درونی و معنوی را به خواننده می‌دهد. در کنار آن، کتابی با جلدی قرمز مخملی ایستاده است، گویی هنوز با غرور داستان‌هایش را در دل خود حفظ کرده و منتظر دستانی است که بار دیگر صفحه‌هایش را ورق بزنند.

کهنگی و فرسودگی جلدهای این کتاب‌ها نه از ضعف، که از سفرهای پرماجرای آن‌ها در میان نسل‌ها و کتابخانه‌ها سخن می‌گوید. شاید قرن‌ها پیش، راهبی در صومعه‌ای تاریک یکی از این کتب را در دست گرفته و در آن به دنبال پاسخ‌های زندگی بوده است. شاید تاجری در جاده‌ی ابریشم، هنگام استراحت در کاروانسرایی، در گوشه‌ای نشسته و چند سطری از کتابی را خوانده، و شاید کودکی کنجکاو، سال‌ها بعد، در اتاق زیرشیروانی خانه‌ای قدیمی، این گنجینه‌های فراموش‌شده را یافته و قصه‌هایی از گذشته را از میان خطوط‌شان کشف کرده است.

این کتاب‌ها، فراتر از کاغذ و مرکب، پل‌هایی میان زمان‌های دور و حال‌اند. گویی هر یک، کلیدی است به سوی گذشته‌ای که در آن، کلمات قدرتی بی‌نظیر داشتند و دانش، ارزشی والا. شاید هنوز، در میان سطور گردگرفته‌ی این کتاب‌ها، رازی پنهان مانده باشد که تنها منتظر چشمانی جستجوگر است تا بار دیگر از دل تاریخ به سوی نور بازگردد.

طنز میمون ورشکسته وال استریت


میمونِ "بیزنس اِکسپرَت" امروز صبح با جمله ای انگیزشی از خوابش بیدار شد:

 "امروز روزیه که بازار رو به آسمون میرسونم... یا حداقل یه جوری وانمود میکنم!"


 اولین کارش؟ زنگ زدن به جف بزوس و پرسیدن: "سلام رفیق، میخوای شرکتت رو با قیمت یه موز بخری؟ موقعیت استثناییه!"

تلفن که دستش است، نمودارهای پشت سرش با حرکتی نمایشی فریاد میزنند: "خروج اضطراری! فرار کن!" اما میمون با خونسردی میگوید: "آره بابا، این نمودارها دارن یه الگوی مخفی صعودی رو نشون میدن... به سبک مونالیزا! فقط باید وارونه نگاش کنی!" سیگار برگش که دودش دارد اتاق را پر میکند، ناگهان خاموش میشود. میمون با نگاهی به دوربین (که قطعاً در ذهنش ساخته) میگوید: "همین الان ایده نبوغ آمیزم به ذهنم رسید: سیگارهای خاموش، نمادِ آرامش قبل از طوفان سهامیِ منه!"

خودکارش را بالا میگیرد و با وقار تمام روی دستمال کاغذی مینویسد: 

"برنامه نجات بورس: 

۱. موزهای بیشتری بخرید.

 ۲. نمودارها رو با ماژیک مشکی رنگآمیزی کنید. 

۳. به همه بگویید قرمز، رنگ خوش شانسیِ امساله!"

 سپس با صدایی گرفته زمزمه میکند: "اگر جواب نداد، همون بهانه همیشگی رو میارم: تقصیر اقتصاد کره مریخه!"

قطعه ادبی کشوی خاطرات

کشوی خاطرات

کشو را باز می‌کنم و بارانی از خاطرات روی دستانم فرو می‌ریزد. عکس‌ها، لحظه‌هایی یخ‌زده در قاب‌های کوچک، با لبخندهایی که هنوز هم می‌توانم صدای خنده‌هایشان را بشنوم. انگار گذشته در این کشو جا خوش کرده، در میان عطر چوب کهنه و سکوتی که گاهی زمزمه‌ای از دیروز در آن جاری می‌شود.

دستم را میان عکس‌ها فرو می‌برم. انگشتانم روی حاشیه‌ی سفیدشان سر می‌خورد. چقدر لطیف، چقدر زنده! هر عکس، قصه‌ای را در دل خود نگه داشته؛ قصه‌هایی که شاید سال‌ها به آن‌ها نگاه نکرده‌ام، اما هرگز از یادشان نبرده‌ام.

عکسی را بیرون می‌کشم؛ تصویر باغی آفتاب‌خورده، گلدان‌های شمعدانی روی نرده‌ها، و کودکی که با چشمانی پر از شیطنت به دوربین زل زده. قلبم فشرده می‌شود. بوی نان تازه‌ی مادربزرگ را به یاد می‌آورم، گرمای آغوشی که دیگر نیست، خنده‌هایی که در باد گم شده‌اند. این عکس، تکه‌ای از بهشتِ گمشده‌ی من است.

عکس دیگری را برمی‌دارم؛ تصویری از جاده‌ای مه‌آلود، شاید همان جاده‌ای که سال‌ها پیش در آن، کسی برای همیشه رفت. عکسی که بوی دلتنگی می‌دهد. انگار هنوز صدای قدم‌هایش در میان این مه محو نشده. دستم را روی تصویر می‌کشم، انگار که بخواهم لمسش کنم، اما فقط سکوت نصیبم می‌شود.

در میان این همه تصویر، چهره‌هایی را می‌بینم که زمانی برایم جهان بودند. دوستانی که دیگر نیستند، خنده‌هایی که در عکس‌ها جا مانده‌اند، عشقی که شاید در جایی از مسیر گم شده باشد.

کشو را می‌بندم، اما خاطرات بسته نمی‌شوند. آن‌ها هنوز در ذهنم زنده‌اند، در گوشه‌ای از قلبم زمزمه می‌کنند، در شب‌هایی که دلتنگی بی‌اجازه سراغم می‌آید. عکس‌ها فقط کاغذهای رنگی نیستند؛ آن‌ها دریچه‌هایی به دنیای گذشته‌اند، به لحظه‌هایی که هرگز بازنمی‌گردند، اما همیشه در قلبمان زنده خواهند ماند.

قطعه ادبی مهتابِ بی‌نشان

مهتابِ بی‌نشان

تو را به مهتابِ شبی آرام و پرستاره مانند کرده‌ام، همان‌گونه که بر آغوشِ دریا آرام گرفته و بر موج‌های خاموشِ شب سایه می‌افکند. 

گویی از جنسِ نور و رؤیاهایی هستی که تنها در افقِ جزیره‌ای ناشناس می‌توان یافت، جایی که زمین و آسمان در خاموشیِ شب با یکدیگر پیمانی پنهان بسته‌اند.

در هجومِ اندیشه‌های بی‌قرار، دلم تو را می‌جوید؛ از ترسِ آنکه با نخستین پرتوهای سحر، دیگر نباشی. صبح اگر فرا رسد و تو در کنارم نباشی،

 دلم از آتشِ دوری تو به آسمان خواهد چسبید؛ از بلندترین نقطه‌ی گیتی تو را خواهد نگریست، تا شاید آخرین نگاهش بر سیمای تو بیفتد.

و اگر این دنیا تحملِ نبودنت را از من بخواهد، دیگر چه تفاوتی دارد؟ بگذار شعله‌ی جانم را بر باد بسپارم، 

بگذار از این خاک برخیزم و در وسعتِ بی‌انتها محو شوم. تو را خواستم، اگر در کنارم نباشی،

 پس بگذار تنها به یاد تو بسوزم و در خاطره‌ی این شبِ بی‌همتا جاودانه گردم.

معرفی وبلاگ ادبیاتی ماه و درخت

خوش آمدید به دنیای واژه‌ها؛ جایی که احساس، قصه می‌شود

گاهی یک بیت شعر می‌تواند در یک لحظه تمام دلتنگی‌های ما را به تصویر بکشد. گاهی یک داستان کوتاه، تمام قصه‌ی ناگفته‌ی زندگی را فریاد می‌زند. گاهی یک قطعه‌ی ادبی می‌تواند ما را به سفری ببرد که هیچ قطاری به آن نمی‌رسد. و گاهی، یک طنز ظریف، سنگینی روزهای سخت را از دوشمان برمی‌دارد.

اینجا، در این وبلاگ، واژه‌ها جان دارند.

اینجا سرزمین خیال و احساس است؛ جایی که شعر، نجواگر دل‌های عاشق است، داستان، آینه‌ای از زندگی، و طنز، پلی میان غم و شادی. اینجا هر واژه رسالتی دارد: گاهی نوازشگر، گاهی بیدارگر، و گاهی خنده‌آفرین.

با هر پست، در سفری تازه همراه خواهید شد؛ از اشک‌های پنهان در یک داستان عاشقانه تا خنده‌های ریزی که لابه‌لای طنزهای شیرین می‌جوشند. اگر به ادبیات فارسی دل سپرده‌اید، اگر از بازی با واژه‌ها لذت می‌برید، اگر به دنبال لحظاتی پر از احساس، اندیشه و شادی هستید، جای درستی آمده‌اید.

پس بیایید، در کنار هم، شعر بخوانیم، داستان بنویسیم، بخندیم و زندگی را از دریچه‌ی ادبیات تماشا کنیم...