-
قطعه ادبی شهر در آغوش شب همچون تابلویی از رؤیاهای طلایی میدرخشد
سهشنبه 24 تیر 1404 15:24
شهر، در آغوش شب، همچون تابلویی از رؤیاهای طلایی میدرخشد. رودخانهی آرام، پلهای تاریخی را در آغوش گرفته و نورهای زرد و گرم در آن بازتابی جادویی یافتهاند. آسمان، پردهای از تاریکی گسترده است، اما در دل این ظلمت، شعلههای امید و تاریخ میدرخشند. کلیسای کهن، با گنبد باشکوهش، چون پادشاهی خاموش بر فراز شهر ایستاده است....
-
قطعه ادبی قطار همچون خاطرهای فراموشنشدنی، بر پل قدیمی گذر میکند
جمعه 20 تیر 1404 15:22
قطار، همچون خاطرهای فراموشنشدنی، بر پل قدیمی گذر میکند. شب، پردهای از راز و خیال بر چهرهی زمین کشیده است و سکوت، تنها با صدای آرام حرکت چرخهای فلزی شکسته میشود. رودخانهی خفته در پایین، انعکاسی محو از آنچه بر فراز خود میگذرد را در دل موجهایش نگه میدارد. نور زرد و کمرمق واگنها، همچون فانوسهای امید، در دل...
-
جادهای که در دل تاریکی شب امتداد یافته است
دوشنبه 16 تیر 1404 15:18
جادهای که در دل تاریکی شب امتداد یافته است، گویی رازی کهن را در خود پنهان دارد. ماشین روبازی که در سکوت شب پیش میرود، گویی در تعقیب رویاها یا در گریز از گذشتهای سنگین است. باد، با نرمی به موهای سرنشینان میوزد و در گوش آنها زمزمهای از آزادی میخواند. آسمان، سایههای آبی و سیاه را بر کوههای دوردست پهن کرده است،...
-
شب، سکوتش را روی خیابانهای خیس گسترانده است
پنجشنبه 12 تیر 1404 15:11
شب، سکوتش را روی خیابانهای خیس گسترانده است. نور چراغها بر آسفالت خیابان بازتاب میشود و خطهای راهآهن مانند رشتههایی از خاطرات قدیمی در امتداد جاده کشیده شدهاند. شهری که روزها مملو از صدا و هیاهوست، اکنون به خوابی عمیق فرو رفته است. باد، ردپای نامرئی رهگذران را با خود میبرد. گاهی، صدای قدمهای تنهایی در این...
-
در دل آسمانی بیانتها جایی میان زمین و رویا
یکشنبه 8 تیر 1404 15:06
در دل آسمانی بیانتها، جایی میان زمین و رویا، کودکی بر تاب حلقهای نشسته است. باد، گیسوان خیال او را مینوازد و نگاهش بر گسترهی بیکران طبیعت دوخته شده است. لحظهای که بیوزنی را تجربه میکند، گویی زمان از حرکت میایستد و مرز میان کودکی و جاودانگی محو میشود. چشمانش بر دریاچهای آرام و شهری که در آغوش زمین آرمیده...
-
شعر چه شد کاین خستهی تنها ز شوقت جان بگیرد باز
چهارشنبه 4 تیر 1404 15:45
چه شد کاین خستهی تنها، ز شوقت جان بگیرد باز؟ شبِ تاریک و بیمهتاب، رنگی ز نورِ ماه گیرد باز؟ نگفتم دل بریدهای؟ نخواستی ما را دگر؟ نمیآمد ز چشمم خواب، از آن لبخندِ بیاثر چرا بیراهه پوییدم؟ چرا از من گسستی تو؟ چرا آتش به جانم زد غمی کز من نه جستی تو؟ معشوق: تو را هرگز نراندم من، به یادت اشکها ریزم اگر دوری ز...
-
قطعه ادبی راهی میان برگها
جمعه 30 خرداد 1404 15:25
پاییز آمده است، با طنین آرامِ برگهایی که زیر گامهای رهگذری تنها، نجوا میکنند. باران، نمنم بر زمین نشسته و هوای خنکِ خیابان، رایحهای از خاطرات دور را در خود دارد. میان این جادهی بارانخورده، سایهای آرام، کُند و بیشتاب قدم برمیدارد. چتر سرخی بر سر گرفته، گویی میان سبزی و زردی درختان، نقطهای از گرما را به تصویر...
-
طلوع چنگیزخان: سرنوشت مقدرِ پادشاه جهان
دوشنبه 26 خرداد 1404 15:48
دشتهای بیکران مغولستان، سرزمین بادهای سرکش و اسبهای وحشی، بستر داستانی بود که تاریخ را به لرزه درآورد. در آن روزهای ابتدایی که تموچین، جنگاوری جوان و جسور، در پی بنیانگذاری قدرت خود بود، هنوز نشانی از فرمانروایی بیچونوچرا بر قبایل پراکنده دیده نمیشد. مردان قبیلهاش، که روزگاری درگیر نزاعهای خونین و جنگهای...
-
داستان زمانِ زخمخورده در کشاکش جنگ عقربه ها
پنجشنبه 22 خرداد 1404 15:02
زمان از دلِ فلز برخاست. نه، او دیگر تنها یک ساعت نبود. روحی بیدار در تیکتاکهای بیپایانش جریان داشت. چرخدندههایش نه فقط ابزارِ سنجش، که شاهدانی بر عبورِ لحظهها بودند. عقربههایش نه فقط نشانگر، که فرمانروایانی بیچونوچرا بر سرزمینِ لحظهها. و او، قدیمی و باوقار، تاریخ را در جانِ خویش حمل میکرد. اما یک روز، آن...
-
داستان شغال و توهم طاووس شدن
یکشنبه 18 خرداد 1404 15:06
در دل روستایی که بوی رنگ و رودخانههای زلال در هوایش پیچیده بود، رنگرز پیری زندگی میکرد که هر روز با دستان کهنه اما هنرمندش پارچهها را در رنگهای شگفتانگیز میآغشت. کارگاهش پر از خمرههای سرخ و آبی و سبز بود، و زمینش از ردپای رنگینِ دستانش نقش گرفته بود. شبی، هنگامی که ماه در پهنهی آسمان نقرهفشان بود، شغالی گرسنه...
-
قطعه ادبی دستانی که قصه میگویند
چهارشنبه 14 خرداد 1404 15:07
چشمانش دریاهایی خاموشاند، پر از امواجی که زمانی خروشان بودند اما حالا در سکوتی ابدی فرو رفتهاند. چینهای صورتش، ردپای سالهایی است که بر او گذشتهاند؛ سالهایی که هر خط آن، داستانی از رنج، امید، فراق و صبوری را روایت میکند. دستهایش را بالا گرفته، گویی چیزی را پنهان نکرده است، گویی زندگیاش را همچون کتابی گشوده پیش...
-
قطعه ادبی دری کهنه و پابرجا همچون ردپایی از سالها انتظار
شنبه 10 خرداد 1404 15:42
در پس این در کهنه، رازی نهفته است؛ رازی که در زخمهای چوبش، در فرورفتگیهایش، در ضربههای سالخوردهی حلقههای فلزیاش فریاد میزند. زمان بر این در گذشته است، همچون سیلیای که روی چهرهی یک پیرمرد نشسته باشد، همچون ردپایی از سالها انتظار. یک در، اما نه فقط یک تکه چوب و فلز؛ بلکه نگهبانی صبور که هزاران بار صدای دستان...
-
قطعه ادبی غبارِ غربت در چشمهای پیرمرد
سهشنبه 6 خرداد 1404 15:30
غبارِ غربت در چشمهای پیرمرد نشسته بر کنج پیادهرو، در سایهی دیوارِ آجری که ترکهایش بوی سالها تنهایی میدهد. چهرهاش پر از چینهای خاطره است، ردّ پای روزهایی که خورشیدشان بیرحمانه غروب کرد. دستانش لرزان، اما هنوز محکم، کولهای کهنه را میکاود، انگار که در آن دنبال خاطرهای دور، امیدی گمشده، یا تکهای از گذشتهی...
-
طنز ماجرای آرایشگاه برادرانه
جمعه 2 خرداد 1404 15:20
ماجرای آرایشگاه برادرانه علی همیشه دوست داشت کارهای بزرگ انجام دهد. از آن بچههایی بود که دلش میخواست رئیس باشد، مخترع باشد، یا دستکم کسی که همه به او مراجعه کنند. ولی خب، او فقط یک پسر بچهی ششساله بود و فعلاً تنها کسی که میتوانست قربانی آزمایشهایش شود، برادر کوچکترش رضا بود! یک روز، علی با دقت به موهای رضا...
-
قطعه ادبی در سکوت خیابانهای خیس خانه ای در قاب گذشته ها
سهشنبه 30 اردیبهشت 1404 15:06
در سکوت خیابانهای خیس، آن خانهای که نورهای زرد و گرمش در دل تاریکی میدرخشند، همچون خاطرهای دور، در قاب شب ایستاده است. انگار در پس پنجرههایش، رازهایی نهفتهاند، نجواهایی که در لابهلای پردههای نیمهباز گم شدهاند. باران آهسته میبارد، خیابان براق و مرطوب است، و درختان بیبرگ، سایههایی لرزان بر دیوارها...
-
قطعه ادبی مردی پشت پنجره خاطرات
جمعه 26 اردیبهشت 1404 05:56
پشت پنجرهای بزرگ، مردی نشسته است؛ در سکوتی سنگین که تنها صدای موجهای دریا آن را میشکند. نور زردرنگ چراغ مطالعه، سایهای از او بر روی میز چوبی نقش بسته است، در حالی که دستانش بر روی کاغذهای پراکنده بیحرکت ماندهاند. چشمهایش، که در تاریکی اتاق محو شدهاند، به افق دوخته شدهاند، گویی در جستجوی چیزی فراتر از آبهای...
-
قطعه ادبی رویای روزهای دور در نگاه مادری تنها
دوشنبه 22 اردیبهشت 1404 15:45
رویای روزهای دور، در پیچوخم چینهای صورتش گم شده است. چشمهایی که روزگاری برق امید در آنها میدرخشید، حالا در مهِ خاطرات دور محو شدهاند. زن، در سایهای از سکوت نشسته، سیگاری میان انگشتانش، شاید برای لحظهای فراموشی، شاید برای غرق شدن در دنیای خاطراتی که دیگر رنگی ندارند. بساط کوچکش، پر از جعبههای کوچک و رنگپریده،...
-
داستان کوه آرزوها سفرِ ترس و روشنایی
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1404 15:00
کوه آرزوها: سفرِ ترس و روشنایی* در دلِ کوهستانهای سربه فلککشیده، جایی که ابرها با قلهها درآمیختهاند، رازهایی نهفته است که تنها دلهای بیآلایش قادر به درکشان هستند. این داستان، حکایت مردی است که گذشت را به چنگالِ ترس گره زد و از دلِ تاریکیها، روشنایی جاودان را به سوغات آورد. **فصل یک: نجات در باتلاق** در روزگاری دور،...
-
داستان راز گلهای سخنگو
یکشنبه 14 اردیبهشت 1404 15:33
در سپیدهدم یک روز مهآلود، سه مرد غریبه با لباسهایی بلند و چشمانی نافذ، وارد شهری شدند که مردمانش به سادگی روزگار میگذراندند. آنها خود را عطار معرفی کردند، اما در نگاهشان چیزی فراتر از دانش گیاهان دارویی نهفته بود—رازی که فقط اهل فن آن را درک میکردند. پس از چند روز جستوجو، مردان غریبه کسی را یافتند که آوازهی...
-
قطعه ادبی ردپای رنج و آواز امید و زنی به وسعت دشتها
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1404 03:14
در دل دشتهای بیکران، زیر آسمانی که گویی رازهای کهن را در دل خود پنهان کرده است، زنی خمیده از گذر سالها، دستهای زبر و ترکخوردهاش را در میان علفهای خشک فرو میبرد. هر حرکتش داستانی از زحمتی بیپایان است، قصهای از نسلی که زمین را با دستان خستهشان پرورش دادهاند. سایهاش بر روی زمین افتاده، کشیده و محو، گویی که...
-
داستان پادشاه سرزمین دیوانگان
شنبه 6 اردیبهشت 1404 15:42
در سرزمینی کهن، پادشاهی دادگر بر تختِ عقل و عدالت تکیه زده بود. سالها بود که آوازهی خردورزی و انصافش مرزها را درنوردیده بود و مردم در سایهی حکمرانی او، آسوده و خوشبخت میزیستند. اما روزی، بادِ تغییر وزیدن گرفت. پادشاه فرمانی صادر کرد که چون شمشیری دوگانه، جامعه را به دو نیمهی موافق و مخالف تقسیم کرد. مردم که سالها به...
-
طنز جنگ بزرگ قنادی نبرد شیرینی و عدالت
دوشنبه 1 اردیبهشت 1404 15:19
جنگ بزرگ قنادی؛ نبرد شیرینی و عدالت! روایت از زبان فروشنده: من یه قناد قدیمیام، سالهاست که این مغازه رو دارم و هر روز صبح زود درها رو باز میکنم، ویترینها رو تمیز میکنم و با عشق، شیرینیهای تازه رو میچینم. اما چند وقتی بود که یه چیزی ذهنمو درگیر کرده بود. صبح که میاومدم، هرچی حساب میکردم، میدیدم چندتا شیرینی...
-
طنز عید آشتیکنان روباهها
پنجشنبه 28 فروردین 1404 15:13
روباه، با آن دم پُرپشت و چشمان زیرکش، زیر درخت قدیمی بلوط لم داده بود و با لحنی که انگار همین حالا از جلسهای مهم با وزیران جنگل بیرون آمده، گفت: — خبر مهم را شنیدهاید؟ خروس، که همیشه در برابر حیلههای روباه یک قدم جلوتر بود، ابرویی بالا انداخت و با طمأنینه گفت: — نه، اما شک ندارم خبری است که فقط به نفع جنابعالی...
-
قطعه ادبی درخت و انسان سقوط آرام زندگی
یکشنبه 24 فروردین 1404 15:17
بر بلندای شاخهای خشک و تنها، مردی افتاده است؛ بیحرکت، بیرمق، انگار سایهای از خود گذشتهی خویش. لباسهای رسمیاش حکایت از روزگاری دارد که شاید پر از تکاپو و امید بوده، اما اکنون، او و درخت هر دو در سکوتی عمیق فرو رفتهاند. در این تصویر، شاخهها همچون دستهای خشکشدهی زمان، او را در آغوش گرفتهاند؛ اما تا کِی؟ آیا...
-
داستان پروازِ مرگبار موش بلند پرواز
دوشنبه 18 فروردین 1404 15:03
در دل بیشه زاری سرسبز، موشی خاکستری با چشمانی درخشان از اشتیاق، هر شب به ستارگان خیره میشد. بالهای نامرئی باد، پرندگان را میربود و او را با رشکِی سوزان تنها میگذاشت. "چرا من محکوم به خزیدنم؟" زمزمه میکرد، در حالی که پنجه های ظریفش گل ولایِ زمین را زیرورو میکرد. غذای شبانه اش—دانه های کهنه—در گلویش گیر میکرد،...
-
قطعه ادبی ایستاده در ساحل خاطرات با نوازشهای باد
پنجشنبه 14 فروردین 1404 15:29
زن در امتداد ساحل قدم برمیدارد، گویی در مرز میان گذشتهای که در افق فرو رفته و آیندهای که هنوز در مه پنهان است. باد گیسوانش را به بازی گرفته، گویی نجواهای دوردستی از خاطرات کهنه را با خود آورده است. نگاهش به افق دوخته شده، اما انگار در جایی دورتر از دریا و شهر، در ژرفای نادیدنی روحش سیر میکند.ساحل، سکوتِ دریا را در...
-
قطعه ادبی شهید عشق
شنبه 9 فروردین 1404 15:15
شهید عشق شب، آرام و سنگین بر شهر سایه افکنده بود، اما در دل او توفانی میوزید که هیچگاه فروکش نکرده بود. مردی که سالها پیش، دلش را به دختری سپرده بود که هیچگاه از آنِ او نشد. سالها گذشته بود، اما زخمش هنوز تازه بود، آنقدر که گویی همین دیروز قلبش را از سینه بیرون کشیده و زیر پا له کردهاند. آن شب را هنوز به یاد...
-
قطعه ادبی نجوای عشق در روشنایی شمع
پنجشنبه 7 فروردین 1404 06:49
در دلِ شب، میان نرمی نورهای لرزانِ شمعهای روی میز، دو نگاه در هم گره خوردهاند. نگاههایی که نه نیازی به واژه دارند و نه صبوریِ شنیدنشان را. دستانشان، چون دو رود که دریا را جستجو میکنند، آرام و بیقرار در هم تنیده شدهاند. نوای لطیف عشق در فضای نیمهتاریک رستوران جریان دارد؛ جایی که صدای تپش قلبها از هر موسیقیای...
-
شعر ای تنهاترین اشک در تاریکیها بر چشمانم بدرخش که محتاج نورم
دوشنبه 4 فروردین 1404 15:34
ای تنهاترین اشک در تاریکیها بر چشمانم بدرخش که محتاج نورم برق تو بر چشمانم چهره ام را زیبا میکند در خلوتِ شب، صدای قلبم همچون نغمهای بیپایان تو را میخواند هر زنگِ باران، یادآور حضورت در دلِ زمان میشود بسان جویباری ملایم، خاطراتت در وجودم جاریست هر لحظه، آینهای است که چهرهٔ وفاداری تو را به تصویر میکشد در هر...
-
قطعه ادبی زنی سوار بر اسبی باشکوه
سهشنبه 28 اسفند 1403 15:30
در دل تاریکی آسمان، میان سایههای مرموزی که در باد میرقصند، زنی سوار بر اسبی باشکوه، همچون الههای از جنس شب، به پیش میتازد. چشمانش بسته است، اما گویی تمام جهان را درک میکند. گیسوان بلندش، بافته و همآهنگ با یال پرغرور اسب، نشانی از پیوندی عمیق میان انسان و طبیعت است. اسب، سیاه و پرابهت، قدرت و آزادی را در هر حرکتش...